ارنِست میلر هِمینگوی (به انگلیسی: Ernest Hemingway)(۲۱ ژوئیه، ۱۸۹۸ - ۲ ژوئیه ۱۹۶۱) از نویسندگان برجستهٔ آمریکایی و برندهٔ جایزه نوبل ادبیات است.
از مهمترین رمانهای او کتاب پیرمرد و دریا است. این کتاب می گوید " یک مرد را می توان نابود کرد ولی نمی توان شکست داد " داستان پیرمردی است که با ماهی بزرگی مبارزه می کند. برخی ار نقادان گفته اند ارزش پیامی و داستان با ارزش تر از اختراع پیل بوده است.
همینگوی در ۱۸۹۸ در الینوی آمریکا زاده شد. وی در ۱۹۱۷ درس خود را در دبیرستان اوک پارک به پایان رساند و در کانزاسسیتی به خبرنگاری در گاهنامهٔ استار پرداخت. ماجراجوییهایش او را به جبهه جنگ در ایتالیا کشاند و در آن جا زخمی شد....در بازگشتش به ایالت متّحده مردم شهر و محلّهاش در اوک پارک از او مثل یک قهرمان استقبال کردند. ارنست کار خبرنگاری را از سر گرفت و در سال ۱۹۲۱ با هدلی ریچاردسن اهل سن لوییز آشنا و عاشق او شد. آنها با هم ازدواج کردند و بنا بر توصیه شروود اندرسن برای شروع زندگی، پاریس را انتخاب کردند.در آن جا ارنست برای تورنتو استار (Toronto Star) مشغول به کار شد. آنها همچنان برای گذران زندگی از سهم ارث پدری هدلی استفاده میکردند و ارنست به کار داستاننویسی نیز میپرداخت.طیّ همین دوران یعنی بین سالهای ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۶ بود که او در مقام یک نویسنده به شهرت رسید.
سبک ویژهٔ او در نوشتن او را نویسندهای بیهمتا و بسیار تأثیرگذار کرده بود. در سال ۱۹۲۵ نخستین رشته داستانهای کوتاهش، در زمانهٔ ما، منتشر شد که به خوبی گویای سبک خاصّ او بود. خاطراتش از آن دوران که پس از مرگ او در سال ۱۹۶۴ با عنوان عید متغیر انتشار یافت، برداشتی شخصی و بینظیر از نویسندگان، هنرمندان، فرهنگ و شیوه زندگی در پاریس دههٔ ۱۹۲۰ است.
او در ژوئیه سال ۱۹۶۳ میلادی حین پاک کردن تفنگ شکاری اش کشته شد یا به قولی خودکشی کرد.
برای دریافت کتاب ها لطفا کلیک فرمایید:
وداع با اسلحه
پیرمرد و دریا
آثار ارنست همینگوی
سه داستان و ده شعر ۱۹۲۳ / Three Stories and Ten Poems
در زمان ما ۱۹۲۴ / In Our Time
مردان بدون زنان ۱۹۲۷ / Men Without Women
برنده هیچ نمیبرد ۱۹۳۳ / The Winner Take Nothing
خورشید هم طلوع میکند ۱۹۲۶ / The Sun Also Rises
وداع با اسلحه ۱۹۲۹ / A Farewell to Arms
مرگ در بعد از ظهر ۱۹۳۲ / Death in the Afternoon
تپههای سبز آفریقا ۱۹۳۵ / Green Hills of Africa
داشتن و نداشتن ۱۹۳۷ / To have and Have Not
ستون پنجم و چهل و نه داستان کوتاه ۱۹۳۸ / The Fifth Column and Forty-nine short stories
زنگها برای که به صدا در میآیند ۱۹۴۰ / For Whom the Bell Tolls
بهترین داستانهای جنگ تمام زمانها ۱۹۴۲ / The Best War Stories of All Time
در امتداد رودخانه به سمت درختها ۱۹۵۰ / Across the River and into the Trees
پیرمرد و دریا ۱۹۵۲ / The Old Man and the Sea
مجموعه اشعار ۱۹۶۰ / Collected Poems
آثاری که پس از مرگ همینگوی منتشر شدهاست:
عید متغیر (عیدی که در مسیحیت زمان مشخصی ندارد)۱۹۶۴ / A Moveable Feast
با نام ارنست همینگوی (یادداشتهای همینگوی از سالهای اولیه اقامت در پاریس)۱۹۶۷ / Byline: Ernest Hemingway
داستانهای کانزاس سیتی استار ۱۹۷۰ /Stories Cub Reporter: Kansas City Star
جزایر در طوفان ۱۹۷۰ / Islands in the Stream
(رمان نا تمام) باغ عدن ۱۹۷۰ / The Garden of Eden
حقیقت در اولین تابش ۱۹۹۹ / True at the First Light
وداع با اسلحه
وداع با اسلحه (به انگلیسی: A Farewell to Arms) رمانی از ارنست همینگوی (۱۸۹۹-۱۹۶۱)، نویسنده آمریکایی و برنده جایزه نوبل ادبیات، که در سال ۱۹۲۹ منتشر شد.
ترجمه فارسیاین کتاب توسط نجف دریابندری به فارسی برگردانده شده و توسط انتشارات نیلوفر چاپ شده است. این ترجمه جزو ترجمههای اولیه دریابندری بوده است. وی در چاپهای بعدی این ترجمه را مورد بازبینی قرار داد.
خلاصه داستان
جنگ جهانی اول، که در این کتاب از گوریتسیا ، شهر کوچکی در شمال تریسته، در منتهیالیه سرحد ایتالیا به آن نگریسته شدهاست، چندان ترسناک به نظر نمیرسد و در انعکاس گنگ چند صدای توپ دوردست خلاصه میشود. ستوان فردریک هنری آمریکایی، که بر اثر جوانی و لاقیدی و ذوق به ورزش در ارتش ایتالیا استخدام شدهاست، در میان آمبولانسهای خود و تالار ناهارخوری و شراب و زن زندگی بسیار مطبوعی دارد. با نزدیک شدن تدریجی زمستان صدای توپها بسیار کمتر میشود و درخواست مرخصی هنری را برای تمام زمستان میپذیرند. هنری از این فرصت برای خوشگذرانی در شبه جزیره استفاده میکند. وقتی که دوباره به جبهه برمیگردد، با پرستاری انگلیسی آشنا میشود و تظاهر به دوست داشتن او میکند؛ در حالی که دروغ میگوید. پرستار هم تظاهر به باورکردن حرف او میکند؛ در حالی که چنین نیست. در خلال این احوال جنگ جان تازه مییابد. هنوز صحبت هنری با اطرافیانش راجع به جنگ تمام نشدهاست که میفهمد آنها چقدر از جنگ بیزارند. همان شب اول، وقتی که مشغول صرف شام مختصری از ماکارونی و پنیر با سربازان خود است، زخمی میشود. او را به بیمارستانی آمریکایی در شهر میلان منتقل میکنند. هنری از اتفاق پرستار انگلیسی را دوباره در آنجا میبیند. بین او و پرستار نوعی همدستی به وجود میآید؛ به نحوی که هنری شروع میکند به دوست داشتن او. زانویش به تدریج معالجه میشود. تابستان است. هنری پول دارد. تمرین راه رفتن میکند، اول با چوب زیر بغل و بعد با عصا. اما زیباترین تابستانها هم پایانی دارند. پرستار باردار است و هنری باید به جبهه برگردد. در جبهه اوضاع به کلی تغییر کردهاست و دیگر صحبت از بازی در بین نیست. همه سخت میجنگند. بیزاری و خستگی چنان است که خفقان میآورد و فلج میکند. کشیشی که برای محتضران دعا میخواند، از منظرههای رنجآور جنگ خلق و خویی تلخ پیدا کردهاست و تقریباً درحال طغیان است. سروان رینالدی، بهترین دوست هنری، شب و روز خود را به جراحی زخمیها میگذراند. هنری میترسد سیفلیس گرفته باشد. شراب همچنان مست میکند؛ ولی اوضاع را بهتر نمیکند. شوخیهای همیشگی دیگر سرگرمکننده نیست و خشم میآفریند. ای کاش دست کم اتریشیها با رسیدن زمستان از حمله منصرف میشدند؛ حتماً منصرف خواهند شد؛ اما هیچ معلوم نیست. خیلی کجخلق شدهاند. هنری را به منطقه کوهستانی منتقل میکنند؛ هنوز به آنجا نرسیدهاست که حرکتی برای عقبنشینی شروع میشود. هنری با سه رانندهاش به گوریتسیا برمیگردند. خسته و از پا درآمده به آنجا میرسند. شهر ازسکنه خالی است. هنری فقط چند کلمهای که با عجله روی کاغذی نوشته شدهاست، روی دیوار ناهارخوری پیدا میکند. به او دستور دادهاند که باقیمانده لوازم را تخلیه کند و به جایی منتقل سازد که قرار است ارتش دوباره در آنجا گرد آید. البته دستور دادن آسانتر از اجرا کردن است. در جاده چنان آشفتگیی حکمفرماست (عقبنشینی معروف کاپورتّو ) که اتومبیلها قدم به قدم پیش میروند. اگر دشمن دست به بمباران میزد، چه کشتاری میکرد. به نظر عاقلانهتر میآید که آدم بیراهه را در پیش بگیرد و این طور خودش را درمعرض خطر قرار ندهد. ولی یکی از آمبولانسها به گل فرو میرود. سرجوخههایی که به قصد زود رسیدن سوار آن شدهاند، حاضر نیستند کمک کنند تا از گل بیرون بیاید و پا به فرار میگذارند. هنری، در اوج خشم و برآشفتگی یکی از آنها را میکشد. بیراههها نه به شهری میرسند و نه به جادهای دیگر. مثل رودهایی که در ریگزار گم شوند، در میان مزرعهها ناپدید میشوند. باید عقل را به کار انداخت و آمبولانسها را رها کرد و پیاده رفت. گلولهای بیهدف، یکی از مردان را که شاید بهترین فرد از سه سرباز همراه هنری بود، درو میکند. یکی دیگر از رفقایش، وحشتزده پا به فرار میگذارد و به سوی شمال میرود تا خود را تسلیم کند. ستوان هنری و رانندهای که برایش باقی ماندهاست، پس از مدتی راهپیمایی بیهدف، جاده بزرگ را پیدا میکنند. روی پلی، مردانی مسلح افسرانی را که شناسایی میکنند، بازداشت میکنند. آنها را به چمنزاری میبرند و پس از چیزی شبیه به محاکمه، تیرباران میکنند. هنری درست وقتی که باید در این به اصطلاح دادگاه حضور یابد، با پریدن در رودخانه خودش را نجات میدهد. از این لحظه به بعد، او قرارداد خود را با ارتش ایتالیا ملغا تلقی میکند. دیگر با این ارتش کاری ندارد. دست و پا میکند تا پرستار خود را، که تعطیلاتش را در استرزا میگذراند، پیدا کند. محلی که بیخیال انتخاب شدهاست، ولی موقعیتی عالی دارد؛ زیرا کافی است که برای عبور از مرز سوییس، آدم به انتهای شمالی دریاچه برسد. قبل از آنکه هنری فرصت اجرای این نقشه را پیدا کند، پیشخدمت مهمانخانهای که هنری با او دوست شدهاست، خبر میدهد که بازداشتش قریبالوقوع است و قایقی در اختیار او میگذارد. هنری مدت هفت ساعت با سماجت پارو میزند و در صبحگاه، به لنگرگاه بندر کوچکی میرسد. نزدیکتر میرود و لباس متحدالشکل سربازان سوئیسی را تشخیص میدهد. از آن پس آرامش است و خوشحالی. زمستان لازمه تابستان است. ستوان سابق و پرستار سابق، به سان آدم و حوا، در خانهای ییلاقی با خوشبختی در انتظار تولد فرزند خود هستند. اما، فرزند در زایمان میمیرد و مادر را هم میکشد.
درباره کتاب
سادگی بیخدشه این رمان، زیبایی کمنظیری به آن میدهد. هنر همینگوی در این است که موضوعی رمانتیک را به طرزی غیررمانتیک نقل میکند، و این نکته تناقضی بس گیرا به وجود میآورد که سختگیرترین خوانندهها را تحت تأثیر قرار میدهد. در اوایل ۱۹۱۷، هنری به عشق اعتقاد ندارد و جنگ به نظرش ورزشی سرگرمکننده میآید؛ اما در پایان همان سال، به حقیقت عشق و جنگ پی میبرد. هنر نویسنده درمحسوس گرداندن این تحول خاصه بدان سبب است که نه دست به تجزیه و تحلیل میزند و نه دست به نقل جملههای سنگین و پرمعنی، بلکه فقط به واقعیت و مطالب عینی و روزمره اکتفا میکند. اگر هنری تغییر کردهاست، بدان سبب است که زیسته و آموختهاست. رمان بدان اکتفا میکند که آنچه او میبیند به ما نشان دهد و ملاحظات او را منعکس کند. خواننده، قهرمان داستان را گام به گام دنبال میکند و نرم نرم، بدون آشفتگی، به جایی میرسد که او را دوست بدارد و خود را جای او بگذارد. سرانجام باید گفت سبک همینگوی چنان نرم و هموار است که هیچ تلاش و تقلایی را نشان نمیدهد. این سبک، که در آن زمان انقلابی تلقی میشد، نویسندگان بسیاری، به خصوص آمریکاییان را تحت تأثیر قرار داد. همه آنها کوشیدند، در حد توان خود، از همینگوی تقلید کنند، ولی بیهود بود. چون همینگوی شگردهایی خاص خود دارد که برخلاف معمول، به نوشتههایش طبیعی بودنی ستایشانگیز میبخشد. گفتگوها و سرگذشتها در یکدیگر حل میشوند و به صورتی زلال، به گونهای تحسین برانگیز زلال، جریان مییابند.
پیرمرد و دریا
پیرمرد و دریا (به انگلیسی: The old man and the sea) نام رمان کوتاهی است از ارنست همینگوی، نویسنده سرشناس آمریکایی. این رمان در سال ۱۹۵۱ در کوبا نوشته شد و در ۱۹۵۲ به چاپ رسید. «پیرمرد و دریا» واپسین اثر مهم داستانی همینگوی بود که در دوره زندگیاش به چاپ رسید. این داستان، که یکی از مشهورترین آثار اوست، شرح تلاشهای یک ماهیگیر پیر کوبایی است که در دل دریاهای دور برای بدام انداختن یک نیزهماهی بسیار بزرگ با آن وارد مبارزهٔ مرگ و زندگی میگردد. نوشتن این کتاب یکی از دلایل عمده اهدای جایزه ادبی نوبل سال ۱۹۵۴ به ارنست همینگوی بودهاست.
پیرمرد و دریا یک «رمان کوتاه» است چرا که این رمان به فصلها و یا قسمتهای جدا تقسیم نشدهاست و علاوه بر این فقط اندکی از یک داستان کوتاه بلندتر است. «پیرمرد و دریا» برای اولین بار در تمامیت خود، شامل ۲۶٬۵۰۰ واژه، در شماره یکم سپتامبر ۱۹۵۲ مجله لایف (Life) منتشر شد و باعث گردید که ظرف فقط ۲ روز بیش از ۵ میلیون نسخه از این مجله به فروش برود. نقدهایی که درباره این داستان نوشته شد همگی بدون استثنا و بطور اغراقآمیزی مثبت بودند. هرچند بعدها تعداد کمی نقد مخالف نیز نوشته شد که نویسندگانشان زیاد با «پیرمرد و دریا» میانه خوبی نداشتند و به آن خرده میگرفتند. در یکی از چاپهای اولیه، نام کتاب در روی جلد اشتباهاً «پیرمردها و دریا» به چاپ رسیده بود.
الکسی لئونوف در خاطراتش نقل کرده که پیرمرد و دریا یکی از کتابهای مورد علاقه یوری گاگارین بوده است. وی این موضوع را در سفرش به کوبا به خود ارنست همینگوی هم گفته بوده است.
خلاصه داستان:
پیر مرد و دریا» داستان مبارزه حماسی ماهیگیری پیر و با تجربهاست با یک نیزه ماهی غول پیکر برای بدام انداختن آن. صیدی که میتواند بزرگتری صید تمام عمر او باشد.وقتی داستان آغاز میگردد سانتیاگو Santiago، پیرمرد ماهیگیر، ۸۴ روز است که حتی یک ماهی هم صید نکردهاست. او آنقدر بد شانس بودهاست که پدر و مادر شاگرد او، مانولین Manolin، او را از همراهی با پیرمرد منع کرده و به او گفتهاند بهتر است با ماهیگیرهای خوش شانس تر به دریا برود. مانولین اما به پیر مرد علاقه مند است و در تمام مدتی که پیرمرد دست خالی از دریا برگشتهاست هر شب به کلبه او سر زده ، وسائل ماهیگیری اش را ضبط و ربط کرده، برایش غذا برده و با او در باره مسابقات بیس بال آمریکا به گفتگو نشستهاست. یک شب بالاخره پیرمرد به مانولین میگوید که مطمئن است که دوران بدشانسیهای او به پایان رسیدهاست و بهمین دلیل خیال دارد روز بعد قایقش را بردارد و برای صید ماهی تا دل آبهای دور خلیج برود.آبشخور
فردای آنشب در روز هشتاد و پنجم سانتیاگو به تنهایی قایقش را به آب میاندازد و راهی دریا میشود. وقتی از ساحل بسیار دور میشود طعمه خود را به دل آبهای عمیق خلیج میسپارد. ظهر روز بعد یک ماهی بزرگ، که پیرمرد مطمئن است یک نیزه ماهی است، طعمه را میبلعد. سانتیاگو قادر به گرفتن و بالا کشیدن آن ماهی عظیم الجثه نیست و متوجه میشود که در عوض ماهی دارد قایق را میکشد و با خود میبرد. دو روز و دو شب بهمین صورت میگذرد و پیرمرد با جثه نحیف خود فشار سیم ماهیگیری که توسط ماهی کشیده میشود را تحمل میکند. سانتیاگو در اثر کشمکش و تقلا زخمی شدهاست و درد میکشد اما با اینحال ماهی را برادر خطاب میکند و تلاش و کوششهای او ارج میگذارد و آنرا را ستایش میکند.
در روز سوم ماهی از کشیدن قایق دست بر میدارد و شروع میکند به چرخیدن بدور آن. پیرمرد متوجه میشود که ماهی خسته شدهاست و با اینکه خود نیز رمقی در بدن ندارد هرطور شده ماهی را بکنار قایق میکشاند و با فرو کردن نیزهای در بدنش آنرا میکشد و به مبارزه طولانی خود با آن ماهی سرسخت و سمج پایان میبخشد. سانتیاگو ماهی را به کنار قایق خود میبندد و پارو زنان بهطرف ساحل حرکت میکند و به این میاندیشد که در بازار چنین ماهی بزرگی را از او به چه مبلغی خواهند خرید و ماهی با این جثه بزرگش شکم چند نفر گرسته را سیر خواهد کرد. پیرمرد اما پیش خود بر این عقیده است که هیچکس لیاقت آنرا ندارد که این ماهی با وقار و بزرگ منش را بخورد.
وقتی سانتیاگو در راه بازگشت به ساحل است کوسهها که از بوی خون پی به وجود نیزه ماهی بردهاند برای خوردنش به آن حمله میبرند. پیرمرد چندتا از این کوسهها را از پای در میآورد ولی در نهایت شب که فرا میرسد کوسهها تمام ماهی را میخورند و فقط اسکلتی از او باقی میگذارند. سانتیاگو بخاطر قربانی کردن ماهی خود را سرزنش میکند. روز بعد پیش از طلوع آفتاب پیرمرد به ساحل میرسد و با خستگی دگل قایقش را بدوش میکشد و راهی کلبهاش میگردد. وقتی به کلبه میرسد خود را روی تختخواب میاندازد و به خوابی عمیق فرو میرود.
عدهای از ماهیگیران بیخبر از ماجراهای پیرمرد برای تماشا به دور قایق او و اسکلت نیزهماهی جمع میشوند و گردشگرانی که در کافهای در همان حوالی نشستهاند اسکلت را به اشتباه اسکلت یک کوسهماهی میپندارند. شاگرد پیرمرد، مانولین، که نگران او بودهاست با خوشحالی او را صحیح و سالم در کلبهاش مییابد و برایش روزنامه و قهوه میآورد. وقتی پیرمرد بیدار میشود، آن دو دوست به یکدیگر قول میدهند که بار دیگر به اتفاق برای ماهیگیری به دریا خواهند رفت. پیر مرد از فرط خستگی دوباره به خواب میرود و خواب شیرهای سواحل آفریقا را میبیند.
نمادگرایی و شخصیت
درونمایه داستان «پیرمرد و دریا» را میتوان به روشهای گوناگون تعبیر و تفسیر نمود. خود همینگوی در این مورد گفتهاست:
شما هیچ کتاب خوبی را پیدا نمیکنید که نویسندهٔ آن از پیش و با تصمیم قبلی نماد و یا نمادهایی در آن وارد نموده باشد... من کوشش کردم در داستانم یک پیر مرد واقعی، یک پسربچه واقعی، یک دریای واقعی، یک ماهی واقعی و یک کوسهماهی واقعی خلق نمایم. و تمام اینها آنقدر خوب و حقیقی از کار در آمدند که حالا هریک میتوانند به معنی چیزهای مختلفی باشند.
سبک داستان، سادگی آن و واقعی و قابل باور بودن ماجراهای آن این امکان را بوجود میآورند که داستان را بتوان به روشهای گوناگون تعبیر و تفسیر نمود. چند نمونه از این تفاسیر بدین شرحاند:
سانتیاگو بهعنوان نماد یک قهرمان شکستخورده
سانتیاگو شخصیت اصلی داستان «پیرمرد و دریا» میتواند نماد یک قهرمان شکست خورده باشد. او نمونهای است از شجاعت، قدرت و استقامت نژاد انسان. او مثل تمام انسانها با سرنوشت (ماهی) و زندگی که هم دوستداشتنی است و هم مورد نفرت (دریا) به مبارزه برمیخیزد. چیزی که در واقعیت امر باعث شکست سانتیاگو میشود غرور اوست. سانتیاگو نمادی است برای نوع انسان. همینگوی در چندین جا او را با عیسی مسیح مقایسه کردهاست. سانتیاگو «دکل قایقش را روی شانههایش گذاشت و به طرف بالای جاده به راه افتاد... او قبل از آنکه به کلبهاش برسد پنج بار بر زمین نشست». و این شباهت زیادی دارد به حالتهای عیسی مسیح وقتی صلیب بر دوش به سمت مصلوبشدن گام برمیداشت. جلوتر در داستان میخوانیم که وقتی سانتیاگو خوابید «صورتش رو به پائین بود...بازوانش به دو طرف دراز شده و کف دستانش رو به بالا بودند». حالتی که کاملاً به قرارگرفتن مسیح بر روی صلیب شباهت دارد. پیرمرد در تمام طول داستان در آرزوی داشتن نمک، این ادویه و چاشنی اصلی غذای نوع انسان،است. او درست به مانند حواریون عیسی مسیح ماهیگیر است.
نیزهماهی نماد مذهب است. ماهی از همان روزهای اول پیدایش مسیحیت، نماد این دین بودهاست. دریا نشانه زندگی است چرا که زندگی از آنجا آغاز شدهاست و بقای بشریت بسته به وجود آنست. س انتیاگو یک قهرمان است ولی یک قهرمان شکست خورده. او بر حریف که او آنرا برادر خود میخواند چیره میگردد اما پیروز از میدان بیرون نمیآید چرا که به هدف خود (فروش ماهی) نمیرسد. پیرمرد هرچند در پایان داستان زنده میماند اما بخشی از شخصیت او قهرمانانه جان سپردهاست.
سانتیاگو بهعنوان نماد یک قهرمان شکست ناپذیر
پیرمرد در طول ۸۴ روزی که موفق به صید ماهی نمیشود شکم خود را با اندک غذایی که کافهچی محل از روی دلسوزی به او میدهد سیر میکند. او گرسنگی و تحقیر را تحمل میکند ولی هرگز امید خود را برای صید یک ماهی بزرگ از دست نمیدهد. او به انتظار روز موعود مینشیند. ذات صیدکردن برای او مهمتر از سیرکردن شکم گرسنه خویش است. و آن ماهی بزرگ بالاخره روزی واقعاً از راه میرسد. پیرمرد برای اثبات مهارت و قدرت خویش در ماهیگیری گرسنگی خود را نادیده میگیرد. ولی وقتی ماهی را صید میکند، قسمتش نیست که بتواند آنرا برای خویش نگهدارد. شانسی که در پیدا کردن و صید آن ماهی غولپیکر داشتهاست در مقابل یک ضرر مادی (خوردهشدن ماهی توسط کوسهها) قرار میگیرد. ماهی میتوانست پاداشی باشد برای آن همه تلاش، مبارزه و تحمل درد. اما وقتی سانتیاگو توجه خود را از شور و حال بهدامانداختن ماهی منحرف کرده و به طمع و منافع مادی (فروش ماهی در بازار) متمرکز میکند، شانس و اقبال از وی روی بر میگردانند. چرا که دریا طمعکاری را پاداش نمیدهد. اما پیرمرد هرچه باشد بازی را نباختهاست. یکی از پیامهایی که مکرراً در کارهای همینگوی به چشم میخورد را میتوان در نقل قول زیر خلاصه کرد:
یک انسان واقعی ممکن است نابود شود ولی هرگز شکست نخواهد خورد.
سانتیاگو به دلیل طمع خویش مجازات میگردد ولی هیچ چیز نخواهد توانست درخشش پیروزی او بر نیزه ماهی عظیم الجثه را زایل نماید.
بیشتر درباره موضوع:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر