۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

دانلودکتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم | نادر ابراهیمی

"هليـــــــــــــــــا! بدان كه من به سوي تو باز نخواهم گشت. تو بيدار مينشيني تا انتظا رپشيماني بيافريند. بگذار تا تمام وجودت تسليم شدگي را با نفرين بياميزد زيرا كه نفرين بي رياترين پيام آوردرماندگي است"
صفحه ۱۰ از كتاب بار ديگر شهري كه دوست ميداشتم
نام کتاب : بار دیگر شهری که دوست میداشتم
نویسنده : نادر ابراهیمی
حجم کتاب : 2.61 مگابایت
رمان
قالب کتاب : PDF
تعداد صفحات : 98
پسورد :
www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
دانلود کتاب

کتاب های گویا 1 Audio Stories


دانلود رايگان كتاب صوتي اعترافات يك قاتل مادر زاد از وودي آلن ( دانلود رمان و داستان )
نام کتاب : اعترافات یک سارق مادرزاد
نویسنده : وودی آلن (Woody Allen)
حجم کتاب گویا : 4.21 مگابایت قالب کتاب صوتی : MP3
زمان : 18:18 دقیقه منبع :
wWw.98iA.Com
ناشر : کتابخانه گویا (KetabKhaneyeGooya.BlogSpot.Com)
دانلود کتاب گویا (صوتی)
***

سنگی بر گوری جلال آل احمد
نام کتاب : سنگی بر گوری
نویسنده : جلال آل احمد
حجم کتاب گویا : 13.93 مگابایت
قالب کتاب صوتی : MP3
زمان : 120:07 دقیقه
پسورد :
www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com
ناشر : کتابخانه گویا (KetabKhaneyeGooya.BlogSpot.Com)

دانلود کتاب گویا (صوتی)
***

نام کتاب : حکایت سرزمین من
نویسنده : دکتر پرویز رجبی
حجم کتاب گویا : 13.74 مگابایت
قالب کتاب صوتی : MP3
زمان : 120 دقیقه
پسورد :
www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com
ناشر : کتابخانه گویا (KetabKhaneyeGooya.BlogSpot.Com)

دانلود کتاب گویا (صوتی)
***
نام کتاب : ایران و تنهایش در گذر تاریخ
نویسنده : محمد علی اسلامی ندوشن
حجم کتاب گویا : 9.50 مگابایت
قالب کتاب صوتی : MP3
زمان : 82.39 دقیقه
پسورد :
www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com
ناشر : کتابخانه گویا (KetabKhaneyeGooya.BlogSpot.Com)

دانلود کتاب گویا (صوتی)
***
نام کتاب : طوطی و بازرگان
نویسنده : مولانا جلال الدین بلخی
حجم کتاب گویا : 13 مگابایت
قالب کتاب صوتی : MP3
زمان : 113 دقیقه
پسورد :
www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com

دانلود کتاب گویا (صوتی)
***
نام کتاب : شاهنامه
نویسنده : فردوسی
حجم کتاب گویا : 42.40 مگابایت
دسته » کتاب گویا » شعر
قالب کتاب صوتی : MP3
زمان : 237 دقیقه
پسورد :
www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com
ناشر : کتابخانه گویا (KetabKhaneyeGooya.BlogSpot.Com)

دانلود کتاب گویا (صوتی)
***
نام کتاب : یک هلو هزار هلو
نویسنده : صمد بهرنگی
حجم کتاب گویا : 6.59 مگابایت
قالب کتاب صوتی : MP3
زمان : 57 دقیقه
پسورد :
www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com
ناشر : کتابخانه گویا (KetabKhaneyeGooya.BlogSpot.Com)

دانلود کتاب گویا (صوتی)
***
نام کتاب : تکامل علم فیزیک (1 تا 7)
نویسنده : آلبرت انیشتین
حجم کتاب گویا : 35.70 مگابایت
مترجم : احمد آرام
قالب کتاب صوتی : MP3
زمان : 264 دقیقه
پسورد :
www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com
ناشر : کتابخانه گویا (KetabKhaneyeGooya.BlogSpot.Com)

دانلود کتاب گویا (صوتی)
***
نام کتاب : شبهای ورامین
نویسنده : صادق هدایت
حجم کتاب : 18.30 مگابایت
قالب کتاب صوتی : MP3
زمان : 39:55 دقیقه
گوینده : صادق جم
منبع کتاب صوتی :
بلاگ نوشت
دانلود کتاب گویا (صوتی)
***
نویسنده : بیژن مفید
حجم کتاب گویا : 8.57 مگابایت
***
نام کتاب : طلب آمرزش
نویسنده : صادق هدایت
حجم کتاب گویا : 6.25 مگابایت
قالب کتاب صوتی : MP3
زمان : 27:14 دقیقه منبع :
wWw.98iA.Com
ناشر : کتابخانه گویا (KetabKhaneyeGooya.BlogSpot.Com)

دانلود کتاب گویا (صوتی)
***
نام کتاب : سکوت
نویسنده : احمد شاملو
حجم کتاب گویا : 3.38 مگابایت
شعر
قالب کتاب صوتی : MP3
زمان : 29:22 دقیقه
گوینده : احمد شاملو منبع :
wWw.98iA.Com

دانلود کتاب گویا (صوتی)
***
نام کتاب : سگ ولگرد
نویسنده : صادق هدایت
حجم کتاب گویا : 3.12 مگابایت
قالب کتاب صوتی : MP3
زمان : 27:04 دقیقه منبع :
wWw.98iA.Com
ناشر : کتابخانه گویا (KetabKhaneyeGooya.BlogSpot.Com)

دانلود کتاب گویا (صوتی)
***
نام کتاب : طنز فاخر سعدی
نویسنده : ایرج پزشکزاد
حجم کتاب گویا : 3.48 مگابایت
تحقیق ومقاله
قالب کتاب صوتی : MP3
زمان : 30:16 دقیقه منبع :
wWw.98iA.Com
ناشر : کتابخانه گویا (KetabKhaneyeGooya.BlogSpot.Com)

دانلود کتاب گویا (صوتی)
***
نام کتاب : دفاعیات خسرو گلسرخی در بیدادگاه شاه
نویسنده : خسرو گلسرخی
حجم کتاب گویا : 1.87 مگابایت
زمان : 8:04 دقیقه منبع : wWw.98iA.Com

دانلود کتاب گویا (صوتی)
***
نام کتاب : عید آمد و ما خانه ی خود را نتکاندیم
نویسنده : مهدی اخوان ثالث
زمان : 9:08 دقیقه منبع : wWw.98iA.Com

دانلود کتاب گویا (صوتی)
***
نام کتاب : گزیده اشعار در کوچه باغ های نیشابور
نویسنده : محمدرضا شفیعی کدکنی
زمان : 35:25 دقیقه منبع : wWw.98iA.Com
ناشر : کتابخانه گویا (KetabKhaneyeGooya.BlogSpot.Com)

دانلود کتاب گویا (صوتی)
***
نام کتاب : فارسی شکر است
نویسنده : محمد علی جمالزاده
زمان : 34:50 دقیقه منبع : wWw.98iA.Com

دانلود کتاب گویا (صوتی)
***

نام کتاب : جشن فرخنده

نویسنده : جلال آل احمد

زمان : 32:13 دقیقه منبع : wWw.98iA.Com

دانلود کتاب گویا (صوتی)

***

نام کتاب : فریدون تنکابنی

نویسنده : زن در شاهنامه

زمان : 24:22 دقیقه منبع : wWw.98iA.Com

دانلود کتاب گویا (صوتی)

***

نام کتاب : تاریخ بخوانیم

نویسنده : دکتر محمد علی اسلامی ندوشن

زمان : 23:27 دقیقه منبع : wWw.98iA.Com
ناشر : کتابخانه گویا (KetabKhaneyeGooya.BlogSpot.Com)

دانلود کتاب گویا (صوتی)

***

نام کتاب : قورباغه و گاومیش

نویسنده : امیر نادری

زمان : 4 دقیقه منبع : wWw.98iA.Com

دانلود کتاب گویا (صوتی)

***
نام کتاب : شهر قصه
نویسنده : بیژن مفید
زمان : 113 دقیقه
پسورد :
www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com

دانلود کتاب گویا (صوتی)
***

۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

دانلود رمان صدسال تنهایی Gabriel García Márquez

در این رمان به شرح زندگی شش نسل خانواده بوئندیا پرداخته شده است که نسل اول آن‌ها در دهکده‌ای به نام ماکوندو ساکن می‌شود. ناپدید شدن و مرگ بعضی از شخصیت های داستان به جادویی شدن روایت ها می افزاید. صعود رمدیوس به آسمان درست مقابل چشم دیگران کشته شدن همه پسران سرهنگ آئورلیانو بوئندیا که از زنان در جبهه جنگ به وجود آمده اند توسط افراد ناشناس از طربق هدف گلوله قرار دادن پیشانی آنها که علامت صلیب داشته و طعمه مورچه‌ها شدن آئورلیانو نوزاد تازه به دنیا آمده آمارانتا اورسولا از این موارد است.
رمان صد سال تنهایی اثر گابریل گارسیا مارکز هم اکنون در کتابخانه مجازی ادبیات داستانی موجود و به دوستداران ارائه می شود.
آثار گابریل گارسیا مارکز:
صد سال تنهایی از عشق و شیاطین دیگر تلخکامی برای سه خوابگرد روسپیان سودا زده من - گذرواژه: www.dlebook.irآخرین سفر کشتی خیالی شب خسوف نفرتم را بر یخ می نویسم داستان های زیر با این گذر واژه باز می شوند: www.aryabooks.comدوازده داستان سرگردان روسپیان سودا زده من 13 نکته برای زندگی رومئو پرنده است و ژولیت سنگ یکی ازهمین روز ها کسی برای سرهنگ نامه نمی دهد 1 و 2 و3 اوا در گربه اش رویاهایم را می فروشم مرگ مدام در ماورای عشق شب لک لک ها شخصیت های گمشده روسپیان سودا زده من

دو داستانک ازگابریل گارسیا مارکز Gabriel García Márquez





زیباترین غریق جهان
گابریل گارسیا مارکز
برگردان : احمد گلشیری

اولین بچه‌هایی که برآمدگی تیره و مواج را دیدند که از وسط دریا نزدیک می‌شود. فکر کردند کشتی دشمن است. سپس دیدند که پرچم و دکلی در کار نیست پس فکر کردند نهنگ است. اما وقتی آب، آن را روی ساحل شنی آورد و آنها علفها، شرابه‌های عروس دریایی و بقایای ماهی و تخم صدف را از رویش پاک کردند، دانستند که مرد غریقی را یافته‌اند.
از ظهر تا غروب سرگرم بازی با او بودند. توی ماسه‌ها دفنش می‌کردند و باز بیرونش می‌آوردند تا اینکه مردی به تصادف آن‌ها را دید و مردم روستا را از خطر آگاه کرد. مرد‌هایی که او را به نزدیکترین خانه بردند، دانستند که او از همه مرده‌هایی که دیده بودند سنگین تر است. تقریبا به وزن یک اسب بود! و آنها به هم گفتند که از همه مردها بلند بالاتر است اما پیش خود فکر کردند که شاید یکی از ویژگی‌های غریق‌ها این باشد که پس از مرگ هم رشد می‌کنند!
همه جایش بوی دریا می‌داد و تنها شکل ظاهرش نشان می‌داد که جسد یک آدم است؛ چون قشری از گل و فلس پوست تنش را پوشانده بود. حتی نیازی نبود چهره‌اش را پاک کنند تا روشن شود که مرده آدمی غریبه است. روستا تنها از بیست و دو خانه چوبی تشکیل می‌شد که حیاط خانه‌هایشان سنگی و بدون گل و گیاه بود و در انتهای دماغه‌ای بیابان مانند بنا شده بود. زمین به قدری کم بود که مادرها پیوسته نگران بودند مبادا باد بچه‌هایشان را ببرد. حتی ناگزیر شده بودند چند‌تایی از آنها را که مرده بودند از صخره‌ها پایین بیندازند. اما دریا آرام و بخشنده بود و مردها همه توی هفت قایق جا می‌گرفتند. بنابراین، وقتی مرد غریق را یافتند کافی بود همدیگر را نگاه کنند تا دریابند کسی نا پدید نشده است.
آن شب برای کار و ماهی گیری راهی دریا نشدند. مردها به روستاهای مجاور رفتند تا ببینند کسی گم نشده باشد و زنها اطراف مرد غریق را گرفتند تا از او مراقبت کنند. گاهی تنش را به جارو پاک کردند، سنگ‌های زیر آبی را که لابه‌لای موهایش مانده بود بیرون آوردند و با ابزار ماهی پوست کنی جرمها را از پوستش تمیز کردند. سرگرم این کارها بودند که متوجه شدند گیاه‌هایی که بر تنش نشسته از اقیانوس‌های دور دست و آب‌های ژرف است و لباسش ریش ریش شده است، گویی از لابه‌لای هزاران توده مرجانی گذشته بود؛ و نیز متوجه شدند که مرگ را با غرور پذیرا شده است، زیرا چهره‌اش آن حالت افسرده غریق‌های دیگر را که دریا پس می‌داد نداشت یا حالت تکیده و درمانده کسانی را که توی رود خانه غرق می‌شدند. اما تنها وقتی کار تمیز کردن او را به آخر رساندند دریافتند که او چگونه مردی بوده است و نفس در سینه‌هاشان حبس شد. او نه تنها از همه مرد‌هایی که در عمر خود دیده بودند بلند بالاتر نیرومند‌تر، توانا‌تر و چهارشانه‌تر بود، بلکه هر چند که جلوی رویشان بود اما وجود او در تخیلشان نمی‌گنجید.
در روستا تختی پیدا نکردند که او را رویش بخوابانند؛ و میزی پیدا نشد که در مراسم شب زنده داری تاب سنگینی او را داشته باشد نه شلوار مهمانی بلند قد ترین مرد اندازه‌اش بود، نه پیراهن‌های روز تعطیل چاق ترین مرد و نه کفش‌های مردی که پایش از همه بزرگتر بود. زن‌ها که مسحور بزرگی و زیبایی او شده بودند، تصمیم گرفتند از پارچه یک بادبان بزرگ برایش شلوار بدوزند و با پیراهن کتان عروسی یکی از زن‌ها پیراهن درست کنند تا هنگام مرگ نیز وقار‌ش حفظ شود. زن‌ها که حلقه‌وار پیرامون مرده نشسته بودند و سرگرم خیاطی بودند و وسایل دوخت و دوز‌شان را در دو سوی مرده ریخته بودند حس کردند که هیچ شبی مثل آن شب باد آن طور پیاپی نوزیده و دریا آن قدر نا آرام نبوده است و پیش خود نتیجه گرفتند که تغییر ایجاد شده ارتباطی با مرده دارد. فکر کردند که اگر آن مرد با شکوه در روستا‌یشان زندگی کرده بود، خانه‌اش بزرگترین در و بلند ترین سقف و محکم ترین کفپوش را داشت؛ تختخوابش از چارچوب دهانه کشتی و مهره‌های آهنی درست شده بود و همسرش از همه زن‌ها خوشبخت تر بود. فکر کردند که مرد چنان نفوذی داشته که کافی بوده ماهی‌های دریا را صدا بزند تا هر چه ماهی می‌خواسته به چنگ بیاورد. روی زمین خود چنان کار می‌کرده که از دل سنگ‌ها چشمه‌ها می‌جوشیده و روی صخره‌ها گل می‌روییده. پیش خود او را با مرد‌هایشان مقایسه کردند و فکر کردند که کارهایی که آنها در سراسر عمر کرده‌اند به پای کار یک شب او نمی‌رسد و دست آخر آن‌ها را که در نظرشان از همه مردها ضعیف‌تر، حقیر‌تر و بیکاره‌تر بودند از دل بیرون راندند. غرق این خیال‌ها که بودند پیر‌ترین زن، که چون پیر‌ترین زن بود مرد غریق را بیشتر از سر دلسوزی نگاه کرده بود تا از سر احساسات، آه کشید و گفت: " صورتش به کسی به اسم استبان رفته است."
راست می‌گفت. کافی بود بیشترشان یک بار دیگر چهره‌اش را نگاه کنند تا ببینند که نام دیگری نداشته است. در میانشان جوانترین زنها که از همه لجوجتر بودند، چند ساعتی را با این خیال گذراندند که وقتی لباسش را پوشاندند و باکفش‌های چرمی براق میان گل‌ها خواباندند شاید بشود گفت نامش لائوتارو است. اما خیالی بیهوده بود؛ پارچه کم آمد و شلوار که برش بدی داشت و دوختی بسیار بد تر بسیار تنگ شد و نیروی پنهانی قلبش دکمه‌های پیراهن را از جا کند. صفیر باد پس از نیمه شب فرو نشست و دریا به خواب روز چهارشنبه فرو رفت. سکوت به آخرین شک‌ها پایان داد؛ او استبان بود! زنهایی که لباسش را پوشانده بودند، موهایش را شانه کرده بودند، ناخن‌هایش را گرفته بودند و ریشش را تراشیده بودند، وقتی ناگزیر شدند تن سنگین او را روی زمین بکشند، نتوانستند جلوی لرزش خود را بگیرند که در نتیجه احساس دلسوزی به آنها دست داده بود. آن وقت بود که پی بردند مردی با آن تن سنگین، که حتی پس از مرگ اسباب زحمتش بود، چقدر بدبخت بوده است. او را هنگام زنده بودن مجسم کردند که ناگزیر بوده به پهلو از درها بگذرد، سرش بر چهارچوب درها بخورد، توی میهمانی‌ها سرپا بایستد، با دست‌های نرم و سرخرنگ خود که به خوک دریایی می‌ماندند نداند چه کند و بانوی خانه دنبال محکم‌ترین صندلی خود بگردد و ترسان از او خواهش کند که: "اینجا بنشیند‌؛ استبان! بفرمایید." و او تکیه داده به دیوار، با لبخند بگوید: "مزاحم نمی‌شوم، خانم، همین جا که هستم خوب است." وبا پاشنه پاهای کرخت شده و کمر‌درد گرفته از تکرار کارهایی که توی هر مهمانی انجام داده بود. تاکید کند: "مزاحم نمی‌شوم، خانم، همین جا که هستم خوب است،" تا مبادا صندلی را بشکند و شرمنده شود. و شاید هیچ وقت بو نبرد که همان کسانی که می‌گفتند: "تشریف نبرید، استبان! دست کم یک فنجان قهوه بخورید بعد بروید." همان کسانی بودند که بعدا در گوشی می‌گفتند، بالاخره خیک گنده زحمت را کم کرد، چه خوب شد؛ بالاخره احمق خوشگله گورش را گم کرد!
این چیزهایی بود که زنها اندکی پیش از طلوع آفتاب، کنار جسد فکر کردند. اندکی بعد که چهره‌اش حالت همیشگی مرده‌ها را داشت، آن چنان بغض گلوی‌شان را گرفت، ابتدا یکی از زنهایی که جوانتر بود زد زیر گریه، دیگران هم او را همراهی کردند و هق هق آنها به شیون تبدیل شد و هرچه بیشتر زاری می‌کردند بیشتر دلشان می‌خواست و اشک می‌ریختند زیرا مرد غریق هرچه بیشتر استبان آنها می‌شد و بنابر این تا می‌توانستند اشک ریختند چراکه استبان بیچاره از همه مردهای روی زمین بینواتر، بی‌آزارتر و مهربانتر بود. بدین ترتیب وقتی مردها برگشتند و خبر‌آورند که مرد غریق اهل روستاهای اطراف هم نبوده است. زنها در میان گریه و زاری شاد شدند آه کشیدند و گفتند: "خدا را شکر، او از ماست."
مردها خیال کردند که هیاهو از سبکسری زنها مایه می‌گیرد. آنها که پس از پرس و جو‌های دشوار شبانه خسته شده بودند. تنها چیزی که دلشان می‌خواست این بود که در آن روز خشک و بدون باد، پیش از آنکه گرمای آفتاب شدت پیدا کند، برای همیشه از شر این تازه وارد آسوده شوند. با بقایای دکل‌ها و تیرکهای کشتی تخت روانی درست کردند و آن را با طناب‌های کشتی محکم کردند تا سنگینی جسد را تحمل کند و به صخره‌ها برساند. می‌خواستند لنگر یک کشتی باری را به او ببندند تا خیلی راحت میان ژرفترین موج‌ها فرو رود؛ جایی که ماهی‌ها کور هستند و غواص‌ها از غربت می‌میرند و جریان‌های نامساعد او را مثل جسد‌های دیگر به ساحل بر نمی‌گردانند اما هرچه بیشتر عجله می‌کردند، زنها بیشتر کارهایی می‌کردند تا وقت تلف شود. آنها مثل مرغ‌های وحشتزده نوک در هرجا فرو می‌کردند، اشیای با ارزش دریایی را در بغل می‌گرفتند، اینجا دنبال باد سنج می‌گشتند و آنجا دنبال قطب نمای مچی، تا روی مرده بگذارند. پس از آنکه بارها تکرار کردند صدای مردها بلند شد: "از آنجا کنار برو، زن از سر راه کنار برو، مواظب باش، نزدیک بود مرا روی مرده بیندازی." و کم‌کم بدگمان شدند و بنای غرغر گذاشتند که: "این همه برای دفن یک غریبه چه معنی می‌دهد؟" زیرا با وجود آن همه میخ و تنگ آب مقدس کوسه‌ها او را می‌خورند. اما زنها همچنان اشیای عتیقه بنجل را روی هم تلنبار می‌کردند، این طرف و آن طرف می‌دویدند، سکندری می‌خوردند و در آن حال آنچه را نتوانسته بودند با اشک نشان بدهند با آه‌های خود بروز می‌دادند. به طوری که دست آخر مردها از کوره در رفتند که: "چه کسی تا حالا این همه هیاهو برسر مرده‌ای دیده که دریا پس داده؛ برسر یک غریق بی‌نام و نشان، بر سر یک تکه گوشت سرد روز چهارشنبه‌؟" یکی از زنها که از این همه بی‌اعتنایی آزرده شده بود، دستمال را از روی چهره مرده کنار زد؛ در این وقت بود که نفس در سینه مردها نیز حبس شد. او استبان بود. نیازی نبود اسمش را در حضور آنها ببرند تا او را بشناسند. اگر نام سروالتر رالی را هم پیش آنها می‌بردند و او را با آن لهجه بیگانه و طوطی دم شمشیری نوک برگشته روی شانه و تفنگ لوله کوتاه و قطور آدمخوار کش می‌دیدند تا این اندازه یقین پیدا نمی‌کردند، چون تنها یک استبان در همه دنیا وجود داشت که جلوی چشمان آنها دراز به دراز افتاده بود. مثل نهنگی دراز سر، بدون کفش، شلوار کوتاه‌تر از معمول به پا و ناخن‌هایی به سختی سنگ که تنها با چاقو می‌شد کوتاه‌شان کرد. تنها می‌باید دستمال را از روی چهره‌اش پس می‌زدند تا ببینند که او شرمنده است‌، که گناه او نیست که آنقدر بزرگ یا آنقدر سنگین یا آنقدر زیبا است و اگر خبر داشت که این اتفاق‌ها روی می‌دهد. برای غرق شدن دنبال جایی دنجتر گشته بود. راستش را بگویم، اگر دست خودم بود لنگر یک کشتی بادبانی را به گردنم می‌بستم و مثل آدمی که از جانش سیر شده باشد خود را از روی صخره‌ای پرتاب می‌کردم و حال این مردم را که، به گفته‌شان گرفتار جسد روز چهارشنبه شده‌اند به هم نمی‌زدم و با این تکه گوشت سرد پلید مزاحم کسی نمی‌شدم. رفتارش چنان صادقانه بود که بد گمانترین مردها، یعنی کسانی که تلخی شب‌های تمام نشدنی را در کنار دریا احساس کرده بودند تا مبادا زنهایشان از دست آنها خسته شوند و کم‌کم خواب مرد غریق را ببینند، حتی آنها و نیز مردهای سرسخت تر، از دیدن صمیمیت استبان خشکشان زد.
این چنین بود که با شکوهترین تشییع جنازه‌ای که برای مردی غریق و رها شده به فکر‌شان می‌رسید ترتیب دادند. چند زنی که برای آوردن گل به روستاهای اطراف رفته بودند، همراه زنهایی که حرف‌شان را باور نکرده بودند برگشتند و آن زنها نیز پس از دیدن مرده، رفتند و گل آوردند و آنها نیز رفتند و زنهای دیگر را آوردند تا اینکه آن قدر گل و آن قدر آدم جمع شد که دیگر جای سوزن انداختن نبود. در لحظه آخر دریغشان آمد که او را مثل آدمی یتیم به آب پس بدهند و از میان بهترین آدمها، پدر و مادری برایش انتخاب کردند ونیز عمه و خاله و عمو و دایی و عمه‌زاده و خاله‌زاده و عمو‌زاده و دایی‌زاده، به طوری که به واسطه او ساکنان روستا همه با هم نسبت پیدا کردند. بعضی از دریانوردان که صدای گریه را از راه دور شنیدند راهشان را گم کردند و مردم شنیدند که یکی از آنها به یاد قصه‌های قدیمی پریان دریایی خودش را به دکل اصلی بسته است! مردها و زنها برسر حمل او بردوش خود، در طول پرتگاه سراشیب کنار صخره‌ها، به کشمکش پرداختند و در این وقت بود که با دیدن شکوه و زیبایی مرد غریق خود برای اولین بار به صرافت افتادند که کوچه‌یشان دور افتاده، حیاط خانه‌هایشان خشک و رویا‌هایشان حقیر است. او را بدون لنگر روانه دریا کردند تا اگر خواست و هر وقت دلش خواست برگردد و همه آنها برای کسری از صدها سال نفس در سینه نگه داشتند تا جسد در دریا فرو رفت. نیازی نبود همدیگر را نگاه کنند تا دریابند که همه آنها دیگر حضور ندارند و هرگز حضور نخواهند داشت. اما همچنین دریافتند که از آن لحظه به بعد همه چیز فرق خواهد کرد، درهای خانه‌هایشان بزرگتر خواهد بود، سقف‌هایشان بلندتر و کف اتاق‌هایشان محکم‌تر، تا خاطره استبان بدون آنکه به چارچوب درها بخورد از هر جا سر در بیاورد؛ و در آینده هیچگاه کسی جرات نکند در گوشی بگوید: "بالاخره خیک گنده مرد، حیف شد بالاخره احمق خوشگله مرد!" می‌خواستند جلوی خانه‌هایشان را با رنگهای شاد رنگ بزنند تا خاطره استبان ماندگار شود. می‌خواستند آن قدر چشمه از دل سنگها بیرون بیاورند و روی صخره‌ها گل برویانند تا دیگر کمرشان راست نشود، تا آنجا که در سالهای آینده، در طلوع صبح، مسافران کشتی‌های بزرگ بخاری، مست از بوی باغچه‌ها از خواب بیدار شوند و نا خدا با لباس نا خدایی به ناگزیر از سکوی عرشه پایین بیاید و اسطرلاب به دست و ردیف مدال‌های جنگی بر سینه، به راهنمایی ستاره قطبی، در دور دست افق به دماغه بلند گلهای سرخ اشاره کند و به چهارده زبان بگوید: "آنجا را نگاه کنید. آنجا که باد آن قدر آرام است که زیر تختخواب‌ها به خواب رفته است. آنجا، آنجا که آفتاب آن قدر درخشان است که گلهای آفتابگردان نمی‌دانند به کدام سمت رو بگردانند، آری، آنجا، آنجا روستای استبان است."


يكي از همين روز ها
گابریل گارسیا مارکز
برگردان: محمدرضا قلیچ‌خانی
منبع: مجله گلستانه چاپ اسفندماه 82
دوشنبه با هوای گرم آغاز شد و خبری هم از باران نبود. آرلیو اسکاور که دندانپزشک تجربی بود ، صبح زود سر ساعت شش مطبش را باز کرد. چند دندان مصنوعی را که هنوز در قالب پلاستیکی بودند از کابینت شیشه‌ای برداشت و یک مشت ابزار را به ترتیب اندازه چنان روی میز چید که انگار به نمایش گذاشته است. پیراهن راه راه بدون یقه‌ای را که دکمه فلزی طلایی رنگی در بالا داشت پوشید و بند شلوارش را بست. شق ‌و رق و استخوانی بود و نگاهش هیچ تناسبی با شرایط محیط کارش نداشت و به نگاه مرده‌ها می‌مانست. وقتی همه چیز را مرتب روی میز چید، مته را به سمت صندلی دندانپزشکی کشید و نشست تا دندان‌های مصنوعی را پرداخت کند. از قراین بر می‌آمد که اصلاً در فکر کارش نیست، ولی یکریز کار می‌کرد و حتی زمانی هم که احتیاجی به مته نداشت با کمک پا آن را به گردش درمی‌آورد. بعد از ساعت هشت لختی دست از کار کشید تا از پنجره آسمان را تماشا کند و متوجه دو لاشخور شد که متفکرانه روی لبه پشت بام خانه همسایه نشسته بودند تا خشک شوند. مجدداً کار را ادامه داد و در این فکر بود که پیش از ظهر دوباره باران شروع خواهد شد. صدای جیغ پسر یازده ساله اش حواسش را پرت کرد. - بابا! - چی شده؟ - شهردار می‌گه دندونش را می‌کشی؟ - بهش بگو نیستم. داشت دندان طلایی را پرداخت می‌کرد. آن را در فاصله نیم متری صورتش گرفت و با چشمان نیمه باز بررسی اش کرد. پسرش مجدداً از اتاق انتظار نقلی فریاد زد. - می‌گه خونه اید چون صداتون را می‌شنوه. دندانپزشک همچنان مشغول بررسی دندان بود. وقتی کارش با آن تمام شد و آن را روی میز گذاشت، گفت: - دیگه بهتر. مته را دوباره روشن کرد. چند تکه از یک پل دندان را از جعبه مقوایی که کارهایش را در آن می‌ریخت برداشت و مشغول پرداخت آنها شد. - بابا! - چیه؟ - می‌گه اگه دندونش رو نکشی با تفنگ می‌کشتت. با طمانینه و با خونسردی فوق‌العاده‌ای پا را از روی پدال مته برداشت، از صندلی دورش کرد و کشو پایین میز را کاملاً بیرون کشید. کلت رولوری در آن بود. گفت: «بسیار خوب. بهش بگو بیاد منو بکشه.» صندلی را چرخاند تا روبه روی در قرار بگیرد و دستش را روی لبه کشو گذاشت. شهردار در آستانه در ظاهر شد. طرف چپ صورتش را تراشیده بود ولی طرف دیگر که ورم کرده بود و درد داشت پنج روزی می‌شد که اصلاح نشده بود. دندانپزشک در چشمان شهردار بی تابی چند شب را می‌دید. با سرانگشتانش کشو را بست و با نرمی‌گفت: - بنشینید. شهردار گفت: «صبح بخیر.» دندانپزشک گفت: «صبح بخیر.» ضمن این که وسایل داخل آب می‌جوشید، شهردار سرش را به زیر سری صندلی تکیه داد و حالش بهتر شد. نفسش سرد بود و مطب متروکی بود؛ صندلی چوبی کهنه، مته پایی و کابینتی شیشه ای پر از بطری‌های سفالی. روبروی صندلی پنجره قرار داشت و پرده پارچه ای کوتاهی تا حد شانه از آن آویزان. وقتی شهردار حس کرد که دندانپزشک به طرفش می‌آید، پاشنه‌هایش را محکم به زمین فشار داد و دهانش را باز کرد. آرلیو اسکاور سر شهردار را به سمت نور گرفت. بعر از معاینه دندان چرک کرده، دهان شهردار را با احتیاط بست. گفت: «باید بدون سرّ کردن بکشمش.» - چرا؟ - چون آبسه کرده. شهردار که سعی می‌کرد لبخند بزند به چشمان دندانپزشک نگاه کرد و گفت: «عیب نداره.» دندانپزشک لبخندی نزد. ظرف وسایل ضد عفونی شده را آورد و همچنان خونسرد بود. بعد سلف دان را به جلو هل داد و رفت تا دست‌هایش را در دستشویی بشوید. تمام این کارها را بدون نگاه به شهردار انجام می‌داد. ولی شهردار چشم از او برنمی‌داشت. دندان عقل پایین بود. دندانپزشک پاها را کمی‌از هم باز کرد و دندان را با گازانبر داغ محکم گرفت. شهردار دو دسته صندلی را محکم گرفته بود و پاها را با تمام قدرت روی زمبن فشار می‌داد و حس می‌کرد که کلیه‌هایش منجمد شده، ولی جیکش در نمی‌آمد. دندانپزشک فقط مچش را حرکت می‌داد. بی هیچ کینه ای و با ملایمتی نیشدار گفت: - حالاست که باید تاوان اون بیست نفر کشته رو بدی. شهردار صدای قرچ قرچ استخوان‌های فک اش را می‌شنید و چشمانش پر از اشک شده بود. ولی تا بیرون آمدن دندان، نفس را در سینه حبس کرد. بعد آن را از پشت اشک‌هایش دید. دندان چنان با دردی که می‌کشید غریبه می‌نمود که عذاب پنج شب گذشته را فراموش کرد. شهردار روی سلف دان خم شد. عرق کرده بود و تشنه اش بود. دکمه اونیفورمش را باز کرد و از جیب شلوارش دستمالش را بیرون آورد. گفت: «اشک‌هایت را پاک کن.» پاک کرد. می‌لرزید. وقتی دندانپزشک دست‌هایش را می‌شست توجه شهردار به سقف شکسته و تارعنکبوت خاک گرفته ای جلب شد که تخم‌های عنکبوت و چند حشره مرده بر آن دیده می‌شد. دندانپزشک که داشت دست‌هایش را خشک می‌کرد، برگشت. گفت :«برو استراحت کن و با آب و نمک غرغره کن.» شهردار بلند شد و به سبک احترام نظامی‌خداحافظی کرد و به سمت در رفت و پاها را کش داد، بدون اینکه دکمه اونیفورمش را ببندد. گفت: «صورتحساب رو برام بفرست. » - برای تو یا شهرداري؟ شهردار به او نگاه نکرد. در را بست و از پشت در توری گفت: «همون مزخرفات همیشگی.»
مطالب مرتبط((دنباله)):

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

صمد بهرنگی با ماهی سیاه کوچولویش از آب های ارس تا جاودانگی

صمد بهرنگی را بسیار دوست می دارم .نه فقط به خاطر روحیه عصیانگرو آزادیخواهش و حتا گرایشات چپی که داشت. و نه بابت اینکه یک معلم بود.معلمی مهربان که جانش از اتش عشق به میهن و بجه های او می سوخت و می گداخت .همه و همه مهم .اما دلبستگی من به صمد از صبح یک روز زمستانی یعنی هشتم اسفند هزار و سیصد و پنجاه و سه آغاز شد .یعنی روز تولد چهار سالگی من .جلد سفید و قطع ویژه کتاب های کانون.با طرح ماهی سیاه با چشمانی سرخ در زمینه سبز لجنی و صدای دلنشین پدر که نیمای کوچکش را بر زانویش می نشاند؛ هنوز خاطره ام را می نوازد:خوانش دوباره و چند باره قصه ماجراجویی ماهی سیاه کوچولو را از رود به دریا تا آنجا که به آبگیر کوچکش بازمی گردد و سال ها بعد داستانش را برای نوه هایش بازگو می کند ....و پیام انقلابی داستان((نقل به مضمون)) :"مرگ خیلی آسان می تواند به سراغ من بیاید که چندان مهم نیست .مهم آنست که مرگ یا زندگی من چه تاثیری می تواندروی زندگی دیگران بگذارد."



من و نسل من تربیت شده دورانی بودیم که حاصلش رویش میلیونی نسل سوخته پس از انقلاب شد.نسل ایده آلیست و احساساتی و آرمان گرایی که پرورده ی ادبیات چپ امثال صمد ، خسرو گلسرخی ،نیما و شاملو و اخوان، دکتر شریعتی و... بود.نسلی که می خواست جهان را تغییر دهد اما سی چهل سال بعد اگر زنده ماند شاهد بود که خود او و امثالش تا چه میزان استحاله شده و تغییر یافته اند.نسلی که بار ها به زانو درآمدنش را دیده ام.نسلی که خروس مجلس عزا و عروسی بود و دم به دم قربانی جریانات و التهاب های چند دهه گذشته. نسل جوان پس از انقلاب پنجاه و هفت را می گویم....نسل جنگ ...نسل بیکاری ...نسل فقر ...نسل تبعیض...نسل مشاهده گر وارونه شدن امید ها و آرزوها ...نسلی که هنوز اگر سر بر می کند با باتوم و شکنجه و گلوله پاسخش را می دهند.
گرچه نگرش صمد به نوعی مبارزه مسلحانه و اقدام خشونت آمیز را به کودکان آن زمان می آموخت و نتیجه اش شد خشونتی که سی سال است دارد در همه جوانب جامعه تاخت و تاز می کند و شاید در قالب افراطی گرایی مذهبی دامنه اش به جهان نیز کشیده شده است.اما او را و قلمش را ئوست می دارم.هر چند امیدوارم این خشونت جایی ،در نقطه یی،توسط فرزندان همین خاک متوقف شده و جایش را به شعور و همزیستی و تحمل و مسامحه بدهد .اما یاد صمد و ماهی سیاه کوچولویش را که از آب های خروشان ارس به جاودانگی پیوستند گرامی می دارم.
صمد بهرنگی
صمد بهرنگي، در تيرماه 1318، در محله ي «چرنداب» تبريز از پدر و مادري تبريزي به دنيا آمد. سيكل اول را در دبيرستان تربيت تبريز خواند و سپس ضمن تدريس درروستاهاي آذربايجان، ششم متوسطه رابه صورت متفرقه گذراند و از دانشكده ادبيات دانشگاه تبريز در رشته ی زبان انگليسي فارغ التحصيل شد.او با آن كه مدرك ليسانس داشت، باز هم چند سالي در كلاس هاي اول دبستان تدريس كرد و همزمان به گردآوري وبازنويسي داستان هاي عاميانه، ترجمه ی آثار مختلف خارجي و تأليف كتاب براي كودكان و تحقيق درمسايل تعليم و تربيت پرداخت.

عشق او به آموزش و تداوم فرهنگ يك ملت، او را بر آن داشت تا با فكري روشن و ايماني استوار، به روستاهاي آذربايجان برود و به كودكان درس بدهد، بياموزد و بياموزاند كه زندگي اين نيست و انسان بيش از اين كه هست نيز مي تواند باشد. صمد يك استثنا بود؛ روشنفكري كه فكر روشنش به عمل درآمد و به كار گرفته شد. او درباره ي خود و خانواده اش فقط اين چند جمله را نوشته است: «مثل قارچ زاده نشدم بي پدر و مادر، اما مثل قارچ نمو كردم. ولي نه مثل قارچ زود از پادرآمدم. هر جا نَمي بود به خود كشيدم. كسي نشد مرا آبياري كند. نمو كردم مثل درخت سنجد، كج و معوج و قانع به آب كم و شدم معلم روستاهاي آذربايجان»
گاه آثارش را به نام هاي بهرنگ صاد و چنگيز مرآتي مي نوشت. آثاربهرنگي پس از مرگ وي توسط ناشران به چاپ رسيد. كتاب "ماهي سياه كوچولوي" او كه از برترين كتب در رده ي كودكان است از سوي شوراي كتاب كودك به عنوان بهترين كتاب سال شناخته شد و سال بعد آن 1969 (1348) برنده ي جايزه ي نمايشگاه بولون ايتاليا و همچنين برنده ي جايزه ي بي ينال براتيسلاواي چكسلواكي شد. تصاوير همين كتاب كه توسط فرشيد مثقالي تصويرگري شده بود نيز جوايز متعددي ازجشنواره هاي معتبر جهاني دريافت كرد .
صمد بهرنگي، هرگز ازدواج نكرد و در 17 شهريور 1348، در 29 سالگي، زماني كه برای شنا رود ارس رفته بود، غرق شد.نظریات متعدد و مختلفی دربارهٔ مرگ بهرنگی وجود دارد. از روزهای اول پس از مرگ او، در علل مرگ او هم در رسانه‌ها و هم به شکل شایعه بحث‌هایی وجود داشته‌است. یک نظریه این است که وی به دستور دولت پادشاه پهلوی کشته شده ‌است. نظریه ی دیگر این است که وی به علت بلد نبودن شنا در ارس غرق شده است.تعداد داستان هايي كه صمد بهرنگي براي كودكان نوشت، به استثناي تلخون كه مي توان گفت در حيطه ي ادبيات كودك و نوجوان نيست، جمعاً 13 اثر را شامل مي شود.
آثار صمدبهرنگي:مجموعه داستان هابی نام (1344( - الدوز و كلاغ ها ( 1345) - الدوز و عروسك سخن گو ( 1346) - پسرك لبو فروش ( 1346) - افسانه ی محبت (1346) - ماهي سياه كوچولو ( 1347) - كچل كفترباز ( 1348) - دانه ي برف (1348) - تلخون و چند قصه ي ديگر ( 1349، يك سال بعد از مرگ صمد منتشر شد)افسانه های آذربایجان - ترجمه (جلد اول 1344 ، جلد دوم 1347)

ماهی سیاه کوچولو را اینجا بخوانید
داستان الدوز و کلاغ هاقسمت نخست
داستان الدوز و کلاغ ها قسمت دوم


برچسب ها: صمد بهرنگی با ماهی سیاه کوچولویش از آب های ارس تا جاودانگی،
دنبالک ها: در نگارش این پست از بلاگ "کتاب و دوستان " آقای سعید صدر اندکی بهره برده ام.،


دانلود رایگان کتاب گویا: ۲۴ساعت در خواب وبیداری


نویسنده : صمد بهرنگی
خواننده ی عزیز،

قصه ی « خواب و بیداری» را به خاطر این ننوشته ام که برای تو سرمشقی باشد. قصدم این است که بچه های هموطن خود را بهتر بشناسی و فکر کنی که چاره ی درد آنها چیست؟
اگر بخواهم همه ی آنچه را که در تهران بر سرم آمد بنویسم چند کتاب می شود و شاید هم همه را خسته کند. از این رو فقط بیست و چهار ساعت آخر را شرح می دهم که فکر می کنم خسته کننده هم نباشد. البته ناچارم این را هم بگویم که چطور شد من و پدرم به تهران آمدیم...
گذر واژه : www.irtanin.com

دانلود کتاب صوتی - 7.42مگابایت
لینک کمکی ۱
لینک کمکی ۲
منبع کتاب گویا

۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

کتاب دن کیشوت"


نام کتاب : دن کيشوت [ دون کيشوت ] ( در دو جلد )
نويسنده : ميگل دو سروانتس ساودرا ( Cervantes , Miguel de )
مترجم : محمد قاضی
ناشر : نشر روايت
تعداد صفحات کتاب : 1286
عکس روی جلد کتاب اثر پابلو پيکاسو






قسمت هايی از مقدمه ی کتاب :
شايد تاکنون هيچ کتابي به اندازه ي (( دن کيشوت )) اين همه مورد عشق و علاقه ي ملت هاي گوناگون نبوده است. دن کيشوت همه ي حصارهاي جغرافيايي و نژادي و اجتماعي و طبقاتي را درهم شکسته و نام خود را با دنيا و بشريت توأم ساخته است.البته بايد دانست که (( دن کيشوت )) از لحاظ تکنيک و فن داستان نويسي چندان برجسته نيست و نويسنده را هم نمي توان از سهو و اشتباه مبرا دانست. با اين همه و با اينکه (( دن کيشوت )) يک اثر کامل هنري نيست ، در شمار عالي ترين و بزرگ ترين داستان هاي جهان قرار دارد.





درباره ي داستان :
دن کيشوت نجيب زاده اي است که در دوراني که شواليه گري ديگر رونقي ندارد مي خواهد بساط پهلواني علم کند. قصد او اين است که به اوهام و تخيلات خود، که در نتيجه ي شب و روز خواندن داستان هاي پهلواني در ذهن او خانه کرده است، صورت واقعيت بخشد. پس زره مي پوشد و کلاهخود بر سر مي گذارد و نيزه بر دست به جستجوي ماجراهاي پهلواني سر به دشت و بيابان مي نهد.خيال بافي قوت و غذاي روزانه ي دن کيشوت است. کاروانسراي مخروبه را قلعه ي مستحکم ، رهگذران بي آزار را جادوگران بدکار و آسياب هاي بادي را به ديوان افسانه اي مي پندارد...


درباره ي نويسنده ي کتاب (( دن کيشوت )) :
ميگل دو سروانتس ساودرا در سال 1547 در يکي از شهرهاي اسپانيا به دنيا آمد و به زودي تبديل به جواني جسور و شمشير زن شد که به سير وسفر دلبستگي داشت. در 23 سالگي به خدمت در قشون ايتاليا رفت و بعد از آن در حوادث جنگي شرکت کرد و مدتي نيز در الجزاير اسير بود.پس از ازدواج قصد کرد تا فلم خود را بيازمايد و از راه نويسندگي امرار معاش کند. به نمايش نامه نويسي و شعرگويي پرداخت که هيچ موفقيتي براي او نداشت به غير از رماني به نام (( گالايتا )) که شهرتي براي او بوجود آورد. پس به دنبال کار رفت اما توفيق فراواني نيافت و در 43 سالگي دچار تنگدستي فراوان بود و از ناچاري دوباره به نويسندگي بازگشت. بعد از مدت ناخوشايندي در سال 1605 قسمت اول دن کيشوت را به چاپ رساند که با استقبال بي سابقه اي مواجه شد که محبوبيت آن را ناشي از تنوع حوادث آن و غنا و کمدي فراوان و مضحکه هاي آن دانسته اند.قسمت دوم (( دن کيشوت )) پس از ده سال ( 1615 ) منتشر گرديد و سروانتس به اوج شهرت رسيد ولي از ثروت بي نصيب ماند و در پيري و فقيري باقي ماند تا در سال 1616 به پايان عمر خود رسيد.




برای دریافت نسخه الکترونیکی کتاب به ترجمه پ.سیروان اینجا کلیک کنید:







اگر کسی به ترجمه محمد قاضی دسترسی داشت ممنون می شوم اگر لینک یا نشانی آن را به من بدهد.