کیکاووس یاکیده متولد بهمن ماه ۱۳۴۷ در تهران است. بیشتر به عنوان دوبلور و گوینده در فیلمهای سینمایی مشهور است. (دوبله صدای نقاش آمریکایی باب راس در سری برنامه لذت نقاشی توسط کیکاووس یاکیده انجام شده.)
اخیرا کتابی از ایشان تحت عنوان (بانو و آخرین کولی سایه فروش) از طریق انتشارات کاروان، منتشرگردیده که رویکردی متفاوت به شعر سپید است و به نوعی هایکو وارهایی بسیار ملموس.
آثار مکتوب
• مجموعه شعر بانو و آخرین کولی سایهفروش، انتشارات کاروان، ۱۳۸۱
• مجموعه داستان کوچهٔ بابل، نشر آرویج، ۱۳۸۲
• مجموعه شعر کولی پیراهن تنگ یک خواب بلند، انتشارات کاروان، ۱۳۸۶
جوایز و افتخارات
دیپلم افتخار سردبیر انجمن بینالمللی شعر در آمریکا ۲۰۰۲
شاعر برگزیده توسط سایت poetry.com در آمریکا ۲۰۰۳
مدال شعر شایسته از سمپوزیوم شعر واشنگتون دی سی
دریافت کاپ شایستگی از انجمن بین المللی شعر/ ۲۰۰۴
از افتخارات این هنرمند میباشد
دانلود کتاب گویا «بانو»: لطفا بر پیوند های زیر کلیک فرمایید:
«بانو و آخرين كولى سايه فروش» مجموعه شعرى است كه تا هم اكنون سه بار از سوى انتشارات كاروان تجديد چاپ شده است. مجموعه شعرى از كيكاوس ياكيده كه حاوى شعرهايى است با خصوصيت كوتاه بودن كه ظرف چند سال گذشته از شاخصه هاى شعر در ادبيات معاصر شده است. شعرهاى كوتاه «بانو و...» از نوع شعرهايى است كه در آنها خواننده جدى شعر با خصوصيت هايى مواجه مى شود كه شايد به تكرار با آنها روبه رو نشده باشد. ياكيده شاعرى است كه شعرهايش مى گويند كه با لحظه هاى زندگى پيوند داشته و در آنها تا مى توانسته با ذهن و زبانى شاعرانه نفس كشيده است. شايد يكى از دلايلى كه موجب شد تا بخواهم نظرى بر اين مجموعه شعر نظرى داشته باشم اين بود كه شعرهاى ياكيده با زندگى او گره خورده و صميميت در شعرها بود كه موجب شد تا به سمت آنها كشيده شوم.
•كوتاهى، كشف، ذهنيت
شعر كوتاه، امروزه در حيطه شعر جدى به عنوان يك سبك محسوب مى شود و كاربردها و كاركردهاى خاص خود را داراست. قصد پرداختن به چگونگى شعر كوتاه را در اين مجال ندارم ولى اعتقاد دارم كه شعر كوتاه به دليل اينكه با توجه به كوتاه بودنش مى تواند حجم بزرگى از مفاهيم را در خود جاى دهد و همچنين توانايى به سرعت انتقال دادن انديشه و احساس را دارد، مى تواند موفق تر از شعر بلند در جوامع امروز باشد. ياكيده چه آگاهانه و چه ناآگاهانه در اين مجموعه به سمت شعر كوتاه رفته و در اين باب موفق بوده است. كوتاهى شعرهاى ياكيده با مفاهيم مكشوف و ظرفيت هاى شعرهاى وى گره خورده است. منظور بر اين است كه شايد كشف هاى شاعرانه و فرم ذهنى شاعر مجموعه شعر «بانو و...» اصلاً توانايى اينكه بتوانند به شعر بلند مبدل شوند، نداشته باشند. زيرا ذهنيت شاعرانه ياكيده درگير كشف لحظه هايى از زندگى بوده كه فقط در كوتاه بودنشان مى توانستند به اثر بودن برسند. اما كشف بى شك از مهمترين شاخصه هاى شعر كوتاه است. شعر كوتاه در كشف انديشه، اتفاق و لحظه هاى ناب است كه به لذت شاعرانه دست پيدا مى كند. ياكيده توانسته كه با انطباق ذهنيت خود براى كاشفى با لحظه ها به شاخصه دست پيدا كند و اين در صورتى است كه شاعر قادر است تا حجم بزرگ اشغال شده ذهنيتش را در كوتاه بودن شعرش پياده كند.
پابرهنه تا كجا دويده اى؟/ كه اين همه/ گل شكفته است؟
يكى از شعرهايى كه تمامى عناصر ذكر شده را در خود دارد همين شعر ياد شده است. اين شعر در كوتاهى خود ذهنيتى را دارد كه داراى حجم زيادى است. پابرهنه دويدن تا بى نهايت ذهن شاعر اتفاقى است كه در همان ابتداى شعر ايجاد درگيرى مى كند. همچنين در كنار اين درگيرى، كشفى است كه در قسمت بعدى شعر ميسر مى شود. شكفتن گل از جاى پاى برهنه به سبب دويدن كشف است كه در نهايت موجب لذت شعر مى شود.
•زبان و تصوير
در شعر كوتاه زبان وظيفه سنگينى به عهده دارد. زيرا ذهنيت و كشف هاى شاعر از صافى زبان است كه عبور مى كنند و به شعريت مى رسند. زبان در شعر كوتاه نمى تواند دچار كاركردهاى بازى وار زبانى شوند و سادگى زبان از ويژگى هاى شعر كوتاه است. كيكاوس ياكيده به اين اصل رسيده و توانسته با به كارگيرى زبانى ساده كه در آن واژه ها به طرق مختلف مورد استفاده قرار گرفته اند، به شعرى برسد كه داراى زيبايى هايى است.
از ستاره ها بادبادك ساختم/ يا از بادبادك ها ستاره/ نمى دانم/ چشمان تو پر از بادبادك و ستاره است.
زبان در شعرهاى ياكيده در خدمت تصويرسازى است. زبان مى خواهد به تصوير برسد و تصوير مى خواهد در بستر زبان جارى باشد. تصوير از ديگر شاخصه هاى شعر كوتاه است. تصوير در خود ذهنيت و كشفيات ذهن شاعر را جاى مى دهد. از آنجا كه ذكر شد كه زندگى ياكيده با شعر گره خورده، پس نمى توان شعرش را با توجه به اينكه در حوزه شعر كوتاه هم بررسى مى شود خالى از تصوير در نظر گرفت. تصوير شعرهاى مجموعه شعر «بانو و...» داراى دو حالت هستند: درونى و بيرونى. شاعر گاه به پستوهاى درونيت خويش سرك مى كشد و گاه به جهان بيرون از ذهن خود هدايت مى شود. اما آنچه كه مهم است اين مى باشد كه او به دقت و ظرافت به عمق تصاوير نفوذ مى كند.
صخره/ دردى است كه زمين مى زايد/ تا به آب هاى شور دريا/ مرهمش گذارد.
اما نكته مهم ديگرى كه نسبت به شعرهاى ياكيده مى خواهم اشاره كنم، استفاده از واژه هاى نمادين با كاركردهاى گوناگون است. مثل درخت كه در بسيارى از شعرهاى او نقش داشته است. اين مهم يكى از ويژگى هاى زبان شعر كوتاه است. ياكيده از اين شاخصه استفاده كرده و توانسته آن را از ويژگى هاى شعر خود كند
•نقش واژه بانو
همانطور كه از اسم مجموعه پيداست، واژه «بانو» در بسيارى از شعرهاى «بانو و...» مورد استفاده قرار گرفته و نقش محورى اين مجموعه شعر را ايفا كرده است. براى شاعر «بانو» كلمه اى است كه بيشترين حجم ذهنيت او را اشغال كرده است. ياكيده با بانو به سمت خواسته هاى خود مى رود و آنها را در كنار بانو به نمايش مى گذارد. بى گمان يكى از نقش هاى حائز اهميت بودن بانو نمادينى او براى شخصيت زن است. زن كه در تقابل با جنسيت شاعر قرار مى گيرد و مركزيت آرزوهاى او مى شود. شعرهايى كه در آنها ياكيده از واژه بانو استفاده كرده شعرهايى هستند كه در آنها وجه احساس پررنگ تر از ديگر وجوه شعر است. پشت واژه بانو احساساتى از شاعر نهفته است كه موجب صميميت شعرها شده است. ياكيده به خوبى توانسته از واژه بانو كار بكشد. مجموعه با شعرى براى بانو شروع مى شود و در انتها با اين شعر براى بانو به اتمام مى رسد:
بی درنگ که دیدمش، این جمله چرخید روی زبانم که "جستی ملخک!" ولی در جا دهانمرا بستم و اب دهنم را که فرو دادم، طعم گوشت گلبهی ملخ در منخرینم منتشر شد. آنوقت، با نگاه نافذ زنم تلخی ملخ به جریان مهده ام پیوست و تمام. دختر بزرگم بود کهچراغ اول را روشن کرد. گفت: " البته با حضور بزرگ ترها جسارته که من شروع میکنم..." عادتش بود.
از بچگی دور از جناب هر غلطی که می خواست می کرد و بعد اجازه اش را می گرفت. بیمناسبت ادامه داد: "ما از حسن انتخاب و سلیقه ی برادرمون خوشحالیم و البته از نظرما تحصیلات خیلی مهمه، مثلا من که خودم لیسانس تغذیه دارم..." بی شرف دروغ می گفت. نتوانست بگیرد. وسط هاش طه طد. از ما اصرار و از او انکار. آخرش با رواداری مادرشتصمیم گرفت سال بعد دنبال رشته ی دیگری را بگیرد؛ ولی دیگر غلطی نکرد که نکرد. زیادهم بد نشد، حداقل حالا خوب می تواند هندوانه را شکل ادم آهنی درست کند. وسظ مسزبگذارد، پیازچه را فر بدهد و روی کشک بادمجان با زعفران پروانه بکشد. خیلی حاشیهمی روم نه؟ پیری است و هزار درد بی درمان.
اما آقا از حق نگذریم، این دفعه لقمه ی بزرگ تر از دهانشان گرفته بودند. دخترکتحصیلات عالیه داشت. خلاصه، به محض اینکه اذی، دخترم، گفت لیسانس تغذیه، نگاهدختر و خانواده اش روی چربی های طبق طبق شکمش جولان داد. ولی خودش را نباخت و گفت: "ما همیشه میگیم زن باید زینت داشته باشه. مدرک رو بذاره پشت در و وارد خونه ی مردشبشه." و از این جور مهملات. نمی دانم این دری وری ها را از کجا از بر کرده بود. "ماهمیشه میگیم اشپزی خیلی مهمه، چون شوهر آدم سر ظهر نمی پرسه چند واحد گذروندی. سوال می کنه ناهار چی داریم." بعد سرمست از خطابه ی حکیمانه اش، دهانش را باز کرئو خده ی مردانه ای تحویل داد که هزار بار گفته بودم خوب نیست یک دختر خانم اینجوریبخندد. ول کن معماله نبود و دوباره گفت: " ما همیشه می گیم ضبط و ربط خونه و بچهداری از اهم زندگی یک زنه؛ می خواد دکتر باشه یا بی سواد." خوب می دانستم این حرفها از کجا اب می خورد؛ از بدآموزی های این سریال های تلویزیونی است. بله اقا! سهنفری همه کار و زندگیشان را تعطیل می کنند که به فلان و بهمان سریال برسند. تکرارسریال ها را هم تماشا می کنند. غیر از آن بیست دفعه هم برای هم تعریف می کنند...
خاموش کن پدر جان این ابوالزرزر را. البته ببخشید، حمل بر دخالت نباشد یک وقتی.
بعد از ان نوبت دختر کوچکم بود که لب های ماتیکی اش را به هم بمالد و بگوید: " خب، این حرف هایی که خواهرم عرض کردن مال حالا نیست." نگاهی به من اندخت و قافیهرا نباخت. کم حواسی شان را از مادرشان به ارث برده اند. هزار بار گفته ام باید درباب نقل قول دیگران بگویی فرمودن، نه عرض کردن. "خواهرم نظرش اینه که حرف اخر روباید همیشه اولش زد. این خواهرم نه حالا که سی و پنج سالشه، از اولش هم عاقلبود..." دختر بزرگم را چاقو می زدی خونش در نمی آمد. حدسم درست بود. گفتم ن قریبتلافی می کند که کرد. گفت: "البته لازمه بگم، همه ش نه ماه با هم فرق داریم." زنمکه خطر گیس کشی خواهرها را احساس کرده بود، گفت: "این دو تا خواهر نه که شیر بهشیر هستن، جونشون واسه هم در میره!"
القصه! دختر باریک اندام که قرار بود عروس خاندان معظم امامی بشود، سراپا سبزپوشیده بود. یک سرپایی سبز هم به پا داشت و بند سبزی هم به گیس های بلندش بسته بود. به واقع مثل ملخ می خرامید. درست روبروی پسرم نشسته بود و بلاشک جز سبیل سیاه و چشمهای خوش نمای او نه چیزی می دید و نه چیزی می شنید. اما پدر و مادرش بودند که رنگمی گرفتند و رنگ می باختند. از حق نگذریم، ادم های نجیبی بودند. همین بود که مرابه فکر انداخت.
زنم صدایش را صاف کرد و گفت: "از همه مهم تر خودشونن که می خوان یک عمر با همزندگی کنن. پس باید حساب هاشونو با هم وا بکنن و بعد هم بگن یا علی." و لبخندش رویصورت عرق کرده ی پسرمان خشکید که چشم از دختر بر نمی داشت و انگار انتظار داشت همانشب دست به دستشان بدهند. مادر و دختر انگار زبان بند شده باشند، لام تا کام حرفینمی زدند. پدر ملخک هم که انگار از ظواهر امر چنین بر می آمد که لولهنگش در خانهبیشتر از ما آب نمی گیرد، دم به دم مثل آدم های عنین با دست های آویخته بی رونمیرفت و بر می گشت. همه چیز به قول زنم به نفع ما بود و به نظرش وردها و تعویذها وسرکتاب باز کردن ها کارشان را کرده بودند. اما سکوت شان و تسلیم شان به نظرم غریبمی رسید. نمی دانم، شاید مسحور ماشین و کراوات های آویخته از هیکل ما و دامن هایکوتاه و شومیزهای پاریسی خانم ها بودند یا عیب و علتی در میان بود. حالا بگذریم. سکوتی برقرار شده بود که ملخک ببخشید ملیحانه ای گفت و زیرنگاه پسرم ملخانه بلند شدو در پیچ اشپزخانه فرو رفت. مادر انواده با آن کمر باریکش سینی شیرینی را، الحقکمر باریکی داشت، طرف من گرفت. شیرینی را که برداشتم گفتم: "مبارکه ان شالله." گردن بالا بلندش را رو به زنم چرخاند و گفت: "دختر من بعد از این همه سال درس خوندنتصمیم نهایی رو خودش می گیره، ما دخالت..."
ملخک با سینی چای مستقیم به طرف پسرم رفت و با این کار اولین امتیاز منفی را اززنم گرفت. جرعه ی اول چای در نیمه راه حلقومم بود که زنم ابروهای خط کشیده اش رابالا و پایین کرد و گفت: "شما اقای امامی به سلامتی پدر داماد هستین. نمی خواهینچیزی..." حرفش تمام نشده چای جهید به گلویم. دختر بزرگم با کفش های پاشنه کلاغی اشآمد طرفم که: "الهی بمیرم پدر جون!" و ناجوانمردانه دو تا کوبید پشت کمرم کهچارستون تن نحیفم لرزید. بعد هم پشت به خانواده ی ملخک شکلکی درآورد و پچ پچ کنانگفت: "دوباره داری آبرو ریزی در میاری ها." وقتی از حمله ی سرفه فارغ شدم، گفتم: "مبارکه ان شاالله." زنم که شروع کرد به کف زدن، صدای کف زدن پنج جفت دست تویپذیرایی تازه رنگ شده و پرده های نونوار خانه پیچید. دختر بزرگم بعد از بلعیدن چندشیرینی خامه ای، زبانش را دور لثه هاش گرداند و روی مبل چرخید و ناله ی تیر و تختهها را دراورد و ذوق کنان و بی مناسبت گفت: "این داداش من ماهه. این قدر مهربونه کهنگو." بعد هم بلند شد و مهر ماتیکش را روی صورت پسرم گذاشت. دردانه ی بنده هم سرخشده بود پاهاش را به هم می مالید. طبق عادت بچگی، بی ادبی است هر وقت خجالت میکشد، ادرارش می گیرد. دوروبر پذیرایی بیست، بیست و پنج متری خانه چشم گرداندم وپرسیدم: "ببخشید دستشویی؟" پدر ملخک بلند شد و مرا تا دم در دستشویی مشایعت کرد. نزدیک بود همان جا بهش بگویم: "آقاجان دل تونو صابون نزنین. این امامزاده حاجت نمیده." اما پسر بنده چنان در جذبه بودکه با اشاره های من هم نفهمید که باید برود ومثانه اش را خالی کند. آقا دردسرتان ندهم. نمی دانید چه اندازه مایه گذاشته بودند. جای شما خالی، میز شامی چیده بودند بی نظیر، با انواع و اقسام غذاهای ایرانی وفرنگی. شکمی از غذا دراوردیم. ولی الحق و والنصاف آدم های غریبی بودند. چون عاقبتاجرا برایم روشن بود، به واقع اندکی مکدر شدم. قربان دست عزیزت، یک چای دیگر اگرهنوز توی قوری چیزی مانده.
موقع خداحافظی پاشنه ی کفش زنم شکست. سکندری خورد و نزدیک بود سرنگون شود کهپسرم دلیرمردانه به داداش رسید. دختر ها آخ و واخ کنان دور مادرشان را گرفتند و رویزمین و قالی دوازده متری که ریشه های پوسیده اش بیرون افتاده بود، دنبال تقصیر کارمی گشتند. زنم گفت: "قضا و بلا بود." مادر ملخک سرخ شد و گفت: "خاک عالم به سرم. ماکه چشممون شور نبود." دختر کوچکم که مثلا مسوول رفع کدورت های بیرونی و اندرونیاست، برای رفع رجوع گفت: "وای مامان جون، چقدر حیف شد کفش به این گرونی!..." زنمدستش را توی هوای پرکدورت محیط تابی داد. گفت: " فدای سرم! ضرر به مال بخوره." قصدنداشتم چیزی بگویم. ولی گفتم: "مال مفت و دل بی رحم!" وقتی لثه های تغییر رنگ دادهی زنم آشکار می شد وقتش بود کاسه کوزه ام را جمع کنم. در لحظه جواب درخوری سافتم ولندیدم: "جان عزیزت به سلامت!" همه ی خشمش فی الفور به لبخندی تبدیل شد و توی صورتمحرومیت کشیده ام شکفت. زیاده دردسرت نمی دهم. آخرش را می گویم و خلاص.
یک هفته بعد دعوت ما را لبیک گفتند. زنم در باب لیاقت های من در ارتش و سفرعایدریایی و زمینی ام به کشورهای خارجه داد سخن داد. مخلص کلام، مرا هم وارد بازیکرده بودند. دختر کوچکم مدال ها و عکس های بنده را به نمایش دراورد و از تو چهپنهان، یاد ان دوره ی طلایی چه حسرت ها که به دلم نیاورد. بعد هم به عادت مالوفدرباره ی خانه داری خودش و دخترهاش سخنرانی مبسوطی ایراد کرد و به نظم و انظباطپسرمان اشاره ها کرد و گفت: "از بانک که بر میگرده، البته خودتون می دونین مسوولیتمعاونت شعبه چه قدر کار سختیه، حموم می کنه و پیراهن هاش رو خودش اتو می زنه. نگوچقدر به خط اتوی شلوارهاش حساسه."
بدجور چانه اش پرم شده بود. آن ها هم مدهوش این نمایش، مثل بز اخفش سر میجنباندند. اما این بار ملخک که این بار سراپا زرد به تن کرده بود، داشت دستگاهتلفن همراهش را بالا و پایین می کرد و نگاه خشمناک زنم گویای امتیاز منفی دوم بود.
قبل از آن چند روز یبود که در خانه ما تحرکاتی صورت می گرفت و با ورود من،سکوتی مرگبار برقرار می شد. زنم، دختر ها و دردانه پسرم در شور و مشورت بودند ومن هم پا پی نمی شدم که چه اشی دارند می پزند. چرا که این ماجراهای تکرار شونده رااز بر بودم. سطل زباله ی اتاق پسرم از کاغذهای مچاله نیم نوشته پر بود که خانوادهبه کمکش شتافتند. نتیجه ی شور و مشورت ها اساسنامه ای بود در ده ماده. ابرو در همنکش. می دانم، می دانم ما پیرمردها حوصله ی روده درازی نداریم. تا پیپت را چاق کنیاهمش را برایت می گویم.
"احترام به خانواده، به خصوص به مادرم که زن حساسی است. همسر آینده ام باید درمسایل مالی شفاف و یاور همسرش باشد. پز مدرک و تحصیلاتش را به شوهر و خانواده یشوهرش نفروشد. هر چند واقفیم که تدریس در دانشگاه کار معتبری است، ولی اگر مانعخوشبختی و صفای زندگیمان شود بهتر است کنار گذاشته شود. در مورد تهیه جهیزیه بااحترام به سلایق یکدیگر با هم برای خرید خواهیم رفت.برای آغاز یک زندگی شاعرانه وسنت شکنی، بیایید یه طرح نو دراندازیم. پیشنهاد ما برای مهریه هزار شاخه نرگس است. اگر گل زیباتری به نظرتان می رسد استقبال می کنیم..." بقیه اش بماند...
دوباره مثل همیشه آخر از همه مرا هم به حساب آورده بودند و لیست بلندبالا راداده بودند دست بنده. در جمله بندی ها و ایرادهای نگارشی و دستوری اصلاحاتی انجامدادم و تبصره ای هم به ان اضافه رکدم که مقبول نظر نیفتاد. اما چیزی که به شدت تویذوق می زد خط پسرم بود. دختر کوچکم که خوش خطی اش به من برده، بالاخره ما نمردیم ویک حرف عاقلانه ایراد کرد. گفت: "اگه من بنویسم، بعد از ازدواجشان می فهمند و کینهی مادر و خواهرشوهرها را به دل میگیرن." این بود که بنده ی حقیر پیشنهاد تایپاساسنامه را دادم و در عرض 5 ساعت توسط دختر بزرگم اجابت شد.
بعد از تکه پاره کردن تعارفات معمول، دردانه پسر و دخترک برای اتخاذ تدابیر آتیبه باغچه ی خانه هدایت شدند. همان جا، بنا به توصیه ها، کاغد عطر زده ی اساسنامهرا داده بود به دختر. اولین ایراد ملخک این بود که چرا همه جا نوشته ای ما؟ دردانههم که درسش را خوب از حفظ بود، جواب داده بود: "چون من تنها پسر خانواده هستم، درواقع شما با پنج نفر ازدواج می کنین." البته این حرف ها قبلن در شور خانوادگی مطرحشده بود.
وقتی از گردش باغانه برگشتند، لب و لوچه ی ملخک اویزان بود. با غذا بازی کرد وتکدر خاطرش را به پدر و مادرش هم انتقال داد. خیلی زود رفتند و به این طریق سومینامتیاز منفی از سوی عیال صادر شد، اما در کمال ناباوری فردای همان روز ملخک تلفنزده بود که پدر می گویند این درخواست ها بسیار منطقی است و جای مخالفت ندارد. عنقریب تلفن های شبانه و روزانه و راز و نیازهای عاشقانه ملخک و دردانه با حضور زنهای خانه شروع شد و بعد از پایان مکالمات، جلسات عدیده ای تشکیل می شد و خط و خطوطلازم صادر می شد. تنها یک بار که بنده ی حقیر دهان باز کرد و گفت: "بگذارید لحظههای خوش خصوصی مال خودشان باشد." علم صراطی به پا شد دیدنی. دختر بزرگم با وقاحتتمام بلند شد و گفت: "ما این جا از این حرف ها نداریم. برادرمان ساده است و زود خاممی شود." و بعد افتاد به گریه و گلایه که یعنی چه؟ این حرف ها مال دختر و پسرهایچهارده پانزده ساله است، نه برای یک دختر سی ساله. کم کم گریه به مویه تبدیل شد کهچرا این حرف ها را درباره ی دخترهای خودت نزدی و این همه سخت گیری کردی و هر کس درخانه ات را زد، ژست نظامی گرفتی و همه را تاراندی و...و...و...و...
من غلط بکنم، اقا به عزت شما قسم من از خدام بود عمله اکره ای پیدا شود ابشانکنیم. یک جوری می گفت انگار پشت در صف کشیده بودند. دختر کوچکم هم در انبان غصه هاشباز شد: "عیب نداره. مرغ همسایه غازه. ما شانس نداریم..." و شروع کرد به عقده ریزیکه سیب سرخ نصیب شغال است و...
خاطر انورت را زیاده مکدر نکنم. چشم که باز کردم، دیدم اصلا صورت مساله عوضشده. صحنه به نمایش شام غریبان تبدیل شده بود که دم بی خاصیتم را گذاشتم روی کولم وخزیدم به میعادگاه همیشگی، پارک نزدیک خانه تو. تو و جلالی داشتید تخته نرد میزدید. حال نزارم را که دیدی پاپی شدی که چرا دمغم. بعد هم زدی به شوخی و من چیزیبروز ندادم.
الغرض، شبانه که به خانه نزول اجلال کردم، زنم شمشیر را از رو بسته بود کهفلان فلان شده فتنه به پا می کنی و در می روی؟ و دوباره همان حرف های تکراری شروعشد که چهل سال پیش سر مراسم عقد خواهرت چنین و چنان کرد و مادرت زیر لفظی ندادو...و...و...و...
گوش کردم و گوش کردم و نفسی بلند کشیدم که به سلامتی تمام شد. دیدم نخیر! رشتهسر دراز دارد. وا رفتم روی مبل و گفتم: "هرچه می خواهد دل تنگت بگو." صورتش عین ایندسته ی پیپ شما سرخ و سیاه شده بود. با خودم گفتم این وقت شب حوصله ی نعش کشی ندارمو دلجویانه گفتم: " آخه عزیز! بگو تقصیر من چیه؟" جیغ کشید: " تقصیر تو؟ توپدرسوخته جوانی من را تباه کردی. هفته تا هفته ماموریت را بهانه می کردی و توی هردهاتی نشمه ای زیر سر داشتی. حالا هم پیر و به درد نخور نشستی کنج خانه و ما را میپایی." دیگر بکذریم که چه ها گفت و چه ها شنیدم. همین بس که سه نفری عین شمر ذیالجوشن و اذنابش بالای سرم ایستاده بودند که دردانه وارد معرکه شد، جانب مادرش راگرفت و بی شرمانه گفت: "پس کی میخواهی دست از سر ما برداری؟" هیچی نگفتم؛ ولی عزممرا جزم تر کردم.
دقیق نمی دانم فردای آن روز بود یا پس فردا که سفیری فرستادند به اتاق بنده بادرخواست پانصد هزار تومن پول. دختر کوچکم چک را گرفت، مرا بوسید و گفت: " گدرجون،خودتو ناراحت نکن. دعوا شیرینی زندگیه." و رفتند برای خرید.
خانه از غیر خالی بود که فرصت را مغتنم شمردم. تلفن را برداشتم و ده دقیقه ای باپدر ملخک گپ زدیم. دل پر خونی داشت. گفت: "مردانگی کردی آقا. تازه دخترم را از داماون شارلاتان قبلی درآورده بودیم..." وکلی دعا به روح زنده و مرده ام فرستاد کههوشیارش کرده ام. عجب خلقیات مشترکی داریم. من که می گفتم "الف" تا "یا" رفته بود وبرگشته بود. به از شما نباشد ادم خوش مشربی است. بعد هم یک نیم ساعتی با مادر ملخکاختلاط کردیم. عجب زنی، عجب درک و شعوری! گاهی حسرت می خورم، به قول دخترم سیبسرخی است قسمت شغال. کلی قربان صدقه ی ما رفت و گفت از اول معلوم بوده که چه قدر باخانواده ام فرق دارم. و خلاصه پیش خودمان بماند، انگاری باد خنک از جانب خوارزموزیدن گرفته است.
باری، همه چیز ختم به خیر شد و بنده زدم بیرون که دیگر قرار ماندنم نبود وغائله را از بر بودم. حالا هم در خدمت جنابعالی هستم با انبانی از قصه و غصه والتماس دعا.
پاییز 85- چندیگز، هندوستان
نگاهی به مجموعه داستان "بماند..."
"بماند..." دومین مجموعه داستان بهناز علی پور گسکری است بعد از "بگذریم...". این مجموعه شامل 9 داستان کوتاه است که اگرچه به لحاظ نثر، موضوع و شکل ارائهداستانی، تفاوت های زیادی باهم دارند، اما اشتراکات شان آنقدری هست که دنیای ذهنینویسنده شان را به تصویر بکشد: دنیایی که در آن ذهنیت همان قدر بر زندگی انسان چیرهاست که عینیت، دنیایی که در آن تنهایی سرنوشت محتوم همه آدم هاست، حتی اگر با کسیکه دوستش دارند و دوست شان می دارد، زندگی کنند، و در نهایت، دنیایی که در آنبرای فرار از هجوم بی امان فردیت و دوری هردم زاینده آدم ها از یکدیگر، فقط یک راهوجود دارد: مرگ.
"بادهایی که از جانب هندوکش می وزد" اولین داستان مجموعه است که در فضایی گوتیکو با نثری نوشتاری ارائه می شود تا تلاش نویسنده را نشان دهد برای هماهنگ کردن ودرهم تنیدن ساختار و محتوا. داستان حول محور پژوهش زن جوانی درباره مذهبی نوآمده درهند شکل می گیرد و او را به همسایگی پیرزنی می کشاند که وجودش و حضورش در داستان،چیزی است میان واقعیت و خیال. نثر نوشتاری داستان، البته آن شیوایی و سیلان نثرابراهیم گلستان -به عنوان قدرتمندترین داستان نویسی که از اینگونه نثری استفادهکرده- را ندارد، اما در مقایسه با تلاش هایی که در این چند ساله در ادبیات داستانیما صورت گرفته، نمونه موفق تری است.
آنچه به این داستان ضربه می زند، پاره هایی از کتاب مقدس همان مذهب نوآمده هندیاست که نویسنده به شیوه تکه چسبانی وارد داستان می کند؛ تکه هایی که جابه جا درداستان چسبانده می شوند و روند روایت را در ذهن خواننده قطع می کنند.
نویسنده از همین گونه نثری در داستان دوم هم استفاده می کند: "سنگواره"؛ کهداستانی است درباره مثلثی عشقی، که سه راسش را زنی جوان و دو پسر، که در همسایگیاو زندگی می کنند، تشکیل می دهند. توافق ناگفته ای وجود دارد مبنی بر این واقعیتکه "موضوع" تازه ای برای نوشتن وجود ندارد و تازگی باید در "نوع نگاه و ارائه" نویسنده باشد. اما داستان کوتاه "سنگواره" حتی نگاه جدیدی را هم به موضوع تکراری اشارائه نمی کند. نتیجه، داستانی است که در پایانش خواننده احساس می کند پیش از اینهم بارها شنیده و دیده و خوانده.
پس از این دو داستان، "بماند..." روی خوبش را به خواننده نشان می دهد: داستانهایی که نثر گفتاری بسیار قدرتمند، تصویری و خونداری دارند، خواننده را با متن وموضوع درگیر می کنند و به او اجازه می دهند لذت متن را تجربه کند. "انتخاب شیطان" به شیوه تک گویی ساده، زنی تنها را به نمایش می گذارد که به هر کاری دست زده،ناموفق بوده؛ حتی عشق. و حالا به این نتیجه می رسد که رفتن به مطب روانکاو را همباید به فهرست کارهای بی نتیجه و عقیمش اضافه کند و آنچه را که قرار است برایروانکاو بگوید، برای خودش بنویسد. این داستان روایت محور نیست و خواننده از لابهلای خرده روایت هایی که راوی تعریف می کند، می تواند با شخصیت و حال و هوای اوآشنا شود.
"مرده ها دروغ می گویند؟" تنها داستانی است در مجموعه که نه بر اساس حال و هوا ووضعیت و موقعیت، که بر مبنای موضوع شکل گرفته و به عبارتی تنها داستان موضوع گرایمجموعه است: داستان بازپرسی در شرف بازنشستگی، که در حال کار روی آخرین پروندهدوران خدمتش است. شبی او در اتاق کارش مشغول گوش دادن به نوار اعترافات متهم است کهمقتول با چهره ای درهم و برهم مقابلش ظاهر می شود و به او در حل گره پرونده کمک میکند. این داستان، بی ارزش شدن جان انسان و مسخرگی مرگ را در مرکز توجه خود قرار میدهد. صحنه ای در داستان هست که نویسنده، لابد از نگرانی اینکه حرفش فهمیده نشود،اشاره مستقیمی به عراق و پاکستان و عملیات انتحاری می کند؛ اشاره ای که می تواندخواننده نکته سنج را از بی اعتمادی نویسنده آزرده کند. علی پورگسکری در این داستانتسلطش را به زبان و نثر گفتاری به خوبی نشان می دهد، به خصوص آنجا که هر کدام ازسه شخصیت راوی، قاتل و مقتول، لحن خاص خود را دارند و نویسنده به جای آنها صحبتنمی کند.
"حاشیه نشین" حول محور نقد اجتماعی شکل می گیرد. موضوع، موضوع تازه ای نیست،همان داستان قدیمی خواستگاری و جدل های لفظی و داشته و نداشته ها را به رخ کشیدن. نویسنده در این داستان، استفاده ای کلیشه ای از زاویه دید تک گویی نمایشی می کند،اما نثر پر و پیمانی که به کار می برد و لحن قدرتمند راوی، که متاثر از شخصیتپردازی اوست، این کلیشه را از نظر پنهان می کند:
"بی درنگ که دیدمش، این جمله چرخید روی زبانم که "جستی ملخک، " ولی درجا دهانمرا بستم و آب دهنم را فرو دادم، طعم گوشت گلبهی ملخ در منخرینم منتشر شد. آن وقت،با نگاه نافذ زنم، تلخی ملخ به جریان معده ام پیوست و تمام. دختر بزرگم بود کهچراغ اول را روشن کرد. گفت: "البته با حضور بزرگ ترها جسارت که من شروع می کنم..." عادتش بود. از بچگی، دور از جناب، هر غلطی می خواست، می کرد و بعد اجازه اش رامی گرفت." (بماند... / صفحه 57)
"بوتیمار" روایتی است انسانی از رابطه ای عاشقانه؛ از آن دست روابطی که عشق راودیعه ای آسمانی و مقدس می دانند، و البته در دنیای معاصر، معنای تقدس با آنچه درگذشته می نمود، کمی تفاوت دارد.
"زنی از جنس مس" داستان دختر تنهامانده ای است به نام یاسمینا سراج، که همهآوارهای دنیا باهم بر سرش خراب شده اند: عشق گمشده ای دارد، از دانشگاه اخراج میشود، پدرش را با زنی غریبه جلوی در خانه شان می بیند، و همه اینها او را به مرزعصیان می رساند. می رود بالای بام خانه شان... و سقوط آزاد. بعد روایت دیگران رادرباره دختر، مرگش و البته زندگی اش می شنویم: مدیر گروهش در دانشکده، همکلاسیعاشق پیشه اش، دوست پسرش، هم اتاقی اش، پدرش و یکی از اساتیدش در دانشکده به ناماستاد سالار. درباره این آخری حرف و حدیث زیادی در داستان پیش می آید، از آن وقتهایی است که داستان با دست پس می زند و با پا پیش می کشد، و آخر هم معلوم نمی شودکه معشوق گمشده دختر، همین استاد سالار بوده یا نه. نویسنده در این داستان ازتکنیک فاصله گذاری استفاده می کند. همه ماجرا داستانی است که نویسنده ای از تویپوشه "داستان های ناقص"اش بیرون کشیده و می خواهد کاملش کند. این فاصله گذاری فقطدر ابتدا و انتهای داستان دیده می شود و در کل داستان جاری و ساری نمی شود، درنتیجه در داستان جا نمی افتد و این، یعنی که به راحتی می توانست حذف شود.
نقطه مشخصه داستان "کوررنگ" تکنیکی است که نویسنده در زاویه دید استفاده کرده. این داستان، از زاویه دید تک گویی ساده و تک گویی نمایشی به صورت موازی استفاده میکند. آنجا که روایت تک گویی ساده است، راوی زن جوانی است که در جست وجوی هویتگمشده اش سراغ پیرزنی آمده و آنجا که تک گویی نمایشی می شود، راوی پیرزنی است کهدرباره نوعروسی صحبت می کند که در گذشته های دور مستاجر خانه آنها بوده و پس ازتولد فرزندش خودکشی کرده. تصویر زنی حلق آویز از سقف، با صورتی کبودشده، تصویرمشترک هر دو روایت است. شخصیت مادر / نوعروس این داستان، بسیار شبیه شخصیت یاسمیناسراج داستان "زنی از جنس مس" است: انسانی درخودخزیده، گرفتار در پیله تنهایی و بهشدت افسرده. مرگ انگار سرنوشت محتوم چنین آدم هایی در دنیای داستانی علی پورگسکریاست.
داستان آخر مجموعه، "مادرم مرا خورده است"، بیشتر ترکیبی از خاطره نگاری اینهایادداشت های روزانه به نظر می رسد تا داستان کوتاه. انگار راوی تلاش می کند دلیلتنهایی- و به خیال خودش ترشیده شدنش- را لابه لای خاطراتش جست وجو کند و با مشابهسازی زندگی اش با دایی کوچکش، که شرایط مشابهی را تجربه کرده بوده، کمی خودش راآرام کند. خرده روایت های زائدی مانند مرگ خاله ساغر، میراث خواهی دایی بزرگ وماجرای اجنه، که کارکرد داستانی ندارند (یعنی نه کمکی به پیشبرد عمل داستانی میکنند، نه در پیرنگ داستان جایی دارند و نه به شناخت شخصیت ها کمکی می کنند) باعثمی شوند که داستان هرچه بیشتر از داستان بودن فاصله بگیرد و تبدیل به خاطره نگاریاینها یادداشت نویسی شود.
منبع: روزنامه بهار
نگاهی به کتاب "بماند" اثر بهناز علیپور گسکری
تنها جستجو است که می ماند
کتاب " بماند" از 9 داستان کوتاه تشکیل شده است که در ظاهر دو دنیای متفاوت را به تصویر می کشد. دنیاهایی با آدمهای مشابه که در جوامعی متفاوت زندگی می کنند و تنها فرقشان در سنت ها، فرهنگ و آدابی است که در آن رشد کرده اند.
اگر به این کتاب از منظر جامعه شناسی بنگریم به چنین نقطه نظری دست می یابیم که علیپور در کتاب خود سعی دارد تا با بیان دنیاهایی متفاوت (ایران و هند) ما را به یک دنیایی واحد برساند. دنیایی با زنان و مردانی سرگشته که هر کدام در پی جستجوی پاسخی برای سوالات خود هستند و این کاوش از اولین داستان کتاب شروع و در داستان های بعدی نیز تکرار می شود. برای نمونه: راز پنجابه در "بادهایی که از هندو کش می وزد"، کشف معمای قتل در "مرده ها دروغ نمی گویند؟"، جستجوی هویت فردی در"انتخاب شیطان"، چرایی مرگ مرد جوان در "سنگواره"، دختری که به دنبال داستان خودکشی مادرش در " کوررنگ" است و کاوش برای یافتن علت خودکشی یاسمینا در "زنی از جنس مس ".
زنان و مردان در دنیای این کتاب سرگشته اند. دنیایی که بدون آنها نیز به گردش خود ادامه می دهد و گویی نویسنده در این چرخه، بر اثر تقدیری نانوشته، یک به یک شخصیت های داستان هایش را از این گردونه بیرون می کشد و سعی دارد تا نمایی از سرگشتگی آنها را برای ما به تصویر درآورد. این در حالی است که بیشتر جستجوگران مجموعه "بماند" زنانی هستند که سعی دارند به کشف چرایی موقعیتی که در آن قرار گرفته اند دست یابند. شاید به این دلیل که موقعیت زنان داستان های مجموعه " بماند"، همراه با پرسش هایشان، از ذهن نویسنده ای برخواسته اند که با واقعیت های اجتماعی مشابه ای دست به گریبان است.
اما این تکاپو برای کشف مختص به یک کشور و یا منطقه جغرافیایی نیست بلکه در یک نگاه کلی می توان گفت، جدالی است جهانی و بشری؛ بنابراین فرقی ندارد که این داستان ها در ایران، هند و یا هر جای دیگری اتفاق افتاده باشند، زیرا جستجو برای کشف پاسخ، نیازی به ملیت ندارد.
خواننده اما در فرایند خواندن داستان ها و تلاش شخصیت ها برای کشف، به پاسخ مشخصی دست پیدا نمی کند. او تنها می تواند سرنخ ها و نشانه هایی را در اختیار بگیرد و در نهایت خود می ماند و متنی که روبرویش قرار گرفته است. البته این عدم قطعیت یکی از نقاط قوت داستان ها است زیرا نویسنده در نهایت قدرت کشف را به دست خواننده ی خود داده است .
علیپور در این کتاب، سوالی واحد را مطرح می کند. سوالی که در وجود هر کدام از شخصیت ها به اندازه زندگی و موقعیتشان محدود شده است و تنها نکته ای که فضای اجتماعی شخصیت های داستان ها را از هم متمایز می کند، اشاره به برخی از امور فرهنگی و اجتماعی متفاوتی است که میان ایران و هند وجود دارد. برای نمونه می توان به داستان های "بادهایی که از هندو کش می وزد" و " بوتیمار" اشاره کرد که فضای رمز آلود و وهم گونه هند، همراه با سنتها و آداب و رسوم هندی در آن مشاهده می شود. از سویی دیگر داستان هایی که در ایران رخ می دهند حال و هوای خاص خود را دارند که همین امر نقطه ی قوت در داستان های علیپور است. زیرا او به شکل ماهرانه ای این آداب و رسوم را در بطن داستان ها به هم بافته است و هیچ خللی به اصل داستان و سوژه وارد نکرده است. برای نمونه در داستان "بادهایی که از هندو کش می وزد" خداهای هندی، ترشی انبه و لیمو، مرده سوزی، تناسخ، مرید و مرادبازی، ازدواج اجباری، سنت ساتی(زنانی که با شوهران مرده شان سوزانده می شدند) و غیره را می توان از لابه لای حرف های پیرزن و راوی داستان لمس کرد.
و یا در داستان "مرده ها دروغ نمی گویند؟" در میان حرف های محقق پرونده جنایی و مقتول می توان خشونت موجود در جوامع را شاهد بود و انتقادهایی که از نمایش تصاویر خشونت آمیز در تلویزیون پخش می شود، تقبیح عملیات انتحاری، تجاوز و خیانت، که همگی آنان از ناهنجاری های اجتماعی محسوب می شوند.
در" انتخاب شیطان" نیز مشکلات و مسائل اقتصادی، سقوط بورس، ورشکستگی شرکتهای تجاری، سرشکستگی و گمشدن هویت فردی با ظرافت به تصویر در می آید. در داستان "حاشیه نشین"، به برنامه های سطحی تلویزیون و محدود کردن زن در مسائل خانگی و سریال های پربیننده بی محتوا و غرق شدن مردم در مادیات و ظواهر زندگی اشاره دارد.
در داستان " زنی از جنس مس" از سرگشتگی نسل جدیدی سخن می گوید که نمی دانند از زندگی چه می خواهند و سرنوشت شوم این ندانستن ها را نشان می دهد و در نهایت در داستان " مادرم مرا خورده است" ، از زنان تنها و مستقلی می گوید که نمی دانند باید کدام راه را برای رهایی خود برگزینند و زنجیرهای نامرئی روابط خانوادگی، آنان را در عین استقلال همچنان اسیر نگه داشته است.
اما چیزی که داستان های این مجموعه را بیش از پیش خواندنی می کند. تصاویر ناب و تخیلی اعجاب گونه است که پرده ای نامرئی از داستان را در برابر چشمان خواننده به نمایش در می آورد و خواننده می تواند حروف تایپ شده را همانند تصاویری زنده ببیند. هر چند در برخی از داستان ها، تصاویر، بسیار قوی تر از محتوا و مایه داستانی هستند همانند داستان " بوتیمار" و یا "کوررنگ". اما همگی این نکات باعث نمی شود تا پختگی و پاکیزه گی نثر نادیده گرفته شود. نثر این کتاب از روانی و سلیسی ویژه ای در مقایسه با آثار قبلی علیپور برخوردار است و همین امر آن را دلنشین تر می کند.
کتاب "بماند" به قلم بهناز علیپور گسکری که از سوی نشر چشمه منتشر شده است، کاری خواندنی و لذت بخشی است. زیرا خواننده را به تلاشی شیرین برای کشف حقیقت وا می دارد. حقیقتی که هیچ تعریف مشخصی تا به امروز از آن ارائه نشده است و چه بسا حقیقت، تنها ساخته و پرداخته ذهن آدمی است و به همین دلیل، هر فردی در زندگی، با ادراک خود این جستجو را آغاز می کند و این نکته ای است که علیپور آن را با ظرافت هنرمندانه ای در برابر دیدگان ما قرار می دهد.
چاپ شده در روزنامه شرق
اردیبهشت ۱۳۸۹
کوتاه از نویسنده..
بهناز علیپورگسکری در سال ۱۳۴۷ دراستان گیلان متولد شده و دارای دکترای ادبیات تطبیقی است.این محقق با فرهنگستانزبان و ادب فارسی در زمینه نقد و بررسی رمانها و داستانهای کوتاه معاصر نیزهمکاری داشته است. وی در حال حاضر ساکن تهران می باشد.
از جمله دیگر اثار وی می توان به "بگذریم..." (مجموعه داستان)، "بادهایی که ازهندوکش می وزید" (مجموعه داستان)، بازنویسی "هشت بهشت" از مجموعه "یکی بود یکینبود"، "زن در رمان فارسی" (اثر پژوهشی)، "یک مطالعه تطبیقی: سیمین دانشور و آنیتادسای" (اثر پژوهشی)
بیش از 40 عنوان مقاله در زمینه نقد ادبیات کلاسیک و معاصر اشاره کرد. گفتنی استمجموعه داستان "بگذریم..." از این نویسنده که پیش از این در صفحه ی ویژه کتاب روزمعرفی شده است تا کنون برنده جوایز متعددی شده. از جمله: جایزه ادبی مهرگان، یلدا،پروین اعتصامی، پکا و...
علیپور در سال ۱۳۸۲ نیز برنده اول جایزه نقد صادق هدایت شد.همچنین داستانهای اودر مسابقه داستان صادق هدایت جزء برگزیدگان این مسابقه بوده است
چند اظهار نظر از بهناز علیپور
"امروز ادبيات روستايي دچار خيزش شده كه اين معلول تحولات اجتماعي است و روابط و مناسبات شهري، زندگي روستايي و سنتها را تحت تأثير قرار داده است.
عليپور زبان و فضاسازي را دو عنصر مهم اين ژانر عنوان كرد و گفت: تا نوع زبان اين داستانها ساخته نشود، خواننده نميتواند با متن كنار بيايد. زبان اين داستانها شبيهسازيشده و تقليدي است و بايد زباني باشد كه خواننده بتواند با آن ارتباط برقرار كند.
به گفتهي او، ورود واژههاي جديد و گسترش دايرهي واژگاني خوانندگان از ويژگي اين ادبيات است.
اين نويسنده اظهار كرد: فضاسازي، اقليم داستان را به خواننده منتقل ميكند و رازوارگي و ابهام از عناصر اصلي اين نوع فضاسازي در ادبيات اقليمي است.
عليپور با اشاره به مجموعهي داستان «عروس بيد» گفت: در اين اثر داستانها با رويكردي مدرن نمود پيدا ميكند و كليهي داستانها از وحدت شخصيت برخوردارند و محور جداگانهاي دارند. فضاي مسلط بر داستانها، غمگين، سرد و گرفته است كه با طنز مخفي در لحن نويسنده آميخته ميشود.
او ادامه داد: باورها و خرافهها نقش مهمي در شكلگيري ماجراهاي داستانها دارند.
کتابخانه نیمامجموعه ای از خواندنی هاو دیدنی ها و شنیدنی هاست ست که روی من تاثیر گذاشته و آنها را ارزشمند یافته ام.گاه هفته ها و ماه ها و گاه سالها با کلمات این نوشته ها و صدا هاو تصاویرشان زندگی کرده ام و بعد یک جایی یک زمانی پیش یک کسی در یک موقعیتی مرا یاری کرده تا آدم بدی نباشم!کمکم کرده تا حرف های خوب بزنم و بنویسم .دستم را گرفته تا پولدار و موفق نشوم! به شما هم پیشنهاد می کنم با من در این لذت همگانی شریک شوید:
از شعر ها و نوشته های من دیدن کنید:http://parandehnist.blogfa.com/
به تعبیر بسیاری از صاحب نظران هنر به جایگاه خالی یک حقیقت به گونه غمخوارانه اشاره دارد.پرنده نیست گویای همان جهان جاودانی و بدون خشونتی است که می توانست باشد اما نیست.و آرمان من و تو ،عزیزکم بازنمود این جهان است .تا ما همه این آرمان را بصورت یک درد مشترک -عشق مشترک - نداشته باشیم.هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.....