دريا دادور دختر چنگ سحرآميز قصة حسن و خانوم حنا ) لوبياي سحرآميز ( است. صداي خوش و روح شاعري در او موروثي است و عشق بيپايان او به موسيقي و آواز از كودكي در رگهايش جاريست.
از كودكي روي صحنه و در لابهلاي دكورهاي تئاتر زندگي كرده، از دنياي جادوئي آن الهام گرفته و با عشق به تماشاچي و مردم، رؤياهاي آيندهاش را ساخته است.
دريا با دريايي از عشق به وطن، سرزمين هزار و يك شب، تخت جمشيد، فردوسي، حافظ، خيام و مولانا را وداع ميگويد و براي كسب دانش، هنر، موسيقي و آواز راهي ديار موزار و بيزه ميشود.
در سال 1999 از كنسرواتوآر ملي تولوز فرانسه، موفق به دريافت مدال طلا در رشتة آواز ليريك ميشود و سپس در سال 2000 ديپلم حرفهاياش را در رشتة آواز باروك اخذ مينمايد.
او بلافاصله پس از پايان تحصيلاتش در تئاتر سلطنتي كومپين فرانسه، به عنوان سوليست در دو اجراي متوالي ايفاي نقش مينمايد.ین صفحه را از دریا دادور ببینید:
دريا دادور در تابستان سال 2002 چندين شب متوالي در تهران با همراهي اركستر سمفونيك ارمنستان به رهبري لوريس چكناوريان، آواز هاي نقش تهمينه در اپراي ملي رستم و سهراب را اجرا ميكند و در زمستان همان سال در تالار وحدت ) رودكي ( تهران چندين شب پيدرپي در جشنوارة موسيقي ملل به رهبري لوريس چكناوريان آواز ميخواند.
او بارها براي اجراي كنسرت به كشورهاي مختلف جهان از جمله ايران، فرانسه، آلمان، سوئد، عمان، آمريكا ، كانادا و .... دعوت ميشود.
عشق دريا به شعر و موسيقي و گويشهاي گوناگون سرزمين زادگاهش ، او را قادر ساخته است تا طيف وسيعي از ترانههاي محلي و سنتي ايران را به سبک خود و به زيبائي اجرا نمايد.او آهنگهایی نیز روی اشعار فارسی ساخثه و میسازد. ترانه "رقص من" روی قطعه یی از شغر"زهره و منوچهر" ایرج میرزا و "تاب بنفشه" روی غزلی از "حافظ" از جمله خلاقیتهای اخیر او میباشد.
آهنگ برگزیده ی خواننده ی جوون نروژِی که تونست تو دور نهایی مسابقات یورو ویژن 2009 با 387 امتیاز مقام اول رو کسب کنه . سبک آهنگ پاپ,فوک هست و ریتم تند و شادی داره.
اجرای زنده ی آهنگ توی مراسم فینال هم خیلی جالب بود و توجه خیلیارو جلب کرد . اگه به اینترنت پر سرعت دسترسی دارین پیشنهاد میکنم حتما کلیپ رو ببینید .
Fairy Tale
Years ago, when I was younger
I kinda liked a girl I knew.
She was mine, and we were sweethearts
That was then, but then it’s true
I’m in love with a fairytale,
even though it hurts
‘Cause I don’t care if I lose my mind
I’m already cursed.
Every day we started fighting,
every night we fell in love
No one else could make me sadder,
but no one else could lift me high above
I don’t know what I was doing,
when suddenly, we fell apart
Nowadays, I cannot find her
But when I do, we’ll get a brand new start
I’m in love with a fairytale,
even though it hurts
‘Cause I don’t care if I lose my mind
I’m already cursed
She’s a fairytale
Yeah…
Even though it hurts
‘Cause I don’t care if I lose my mind
I’m already cursed
"پری"
سالها پیش وقتی که جوون تر بودم
عاشق کسی بودم که خوب میشناختمش
اون مال من بود و ما معشوقه های همدیگه بودیم
این مال اون موقعهاست , اما حقیقت داره !
من عاشق یه پری هستم !
حتی اگه این اثر بدی روم بذاره
چون اگه دیوونه هم بشم برام مهم نیست
من از قبل نفرین شدم . . .
هروز دعوا میکردیم ولی هر شب عاشق هم میشدیم
هیچ کس دیگه نمیتونست بیشتر از اون منو ناراحت کنه
اما هیچ کس دیگه هم مثل اون نمیتونست من و تا این اندازه به اوج ببره
من نمی دونستم دارم چیکار میکنم تا موقعی که ناگهان ......
"از هم جدا شدیم"
این روزا نمیتونم پریم رو پیدا کنم
اما اگه بتونم پیداش کنم , دوباره از نو شروع میکنیم
دو میز سفید مقابل یکدیگر قرار داشت و دو صندلی سیاه پشتش، پرونده ی اسفاری همروی میزها چهن شده بود. بازجو چند تکه کاغذ را که چیزهای درهم بر همی بر آن یادداشتشده بود روی هم گذاشت و سنجاق کرد: " نویسنده است."
مامور ویژه سیبی را که در دست داشت کشید به لب هاش: "آره. دو تا کتاب چاپ کرده."
"ولی فکرش درست نیست."
"کتاب هاش را خوانده ای؟"
"اره."
"تب نکردی؟"
بازجو دنبال چیزی می گشت که ناچار شد کاغذ ها را دوباره وارسی کند: "اول بایدتخریبش کرد، بعد..."
"بار آخرت باشد که مرا می اندازی توی پرونده ی نویسنده ها! تو که می دانی منچیزی نمی خوانم."
بازجو گفت: "از خودش چی فهمیدی؟"
"هم دلم براش می سوخت، هم حالم ازش بهم می خورد."
"آدم باهوشی است. خیلی چیزها می داند. و یکی از آن حرامزاده هاست."
"واقعا؟"
بازجو کاغذ ها را زیر و رو کرد: "دنبال عکس بچگی اش می گردم."
مامور ویژه سیب را مالید به پیرهنش: "رنش را خیلی دوست دارد. دو تا دختر هم داردکه برایشان می میرد. توی مدرسه محبوب بچه هاست، اکثرا صبح حا چند دقیقه ای تاخیردارد. همیشه کتاب دستش است. از تبلیغ موسیقی و فیلم و کتاب به شاگردانش کوتاهی نمیکند. امور تربیتی یکی دوبار بهش اخطار داده، ولی براش مهم نیست. می گوید چشم، ولیکار خودش را می کند."
"خب؟"
"سیگار زیاد می کشد. چند باری هم پای منقل نشسته."
"با کی؟"
" اسم همه شان را توی این کاغذ ها پیدا می کنی، ولی تریاکی نیست، عرق خور است."واز کاغذ ارم داری که مهر محرمانه داشت خواند: "یک...دو...سه، ببین، چهار تا از رفیقهاش تا حالا اعدام شده اند."
"بیش ترند. ساده نباش. و مهم ترینش این که؛ از سال 50 با ازاد آشنا شده. گزارشچهار سالش را توی اسناد ساواک داریم، اما بقیه اش نیست. بعد از این مدت ظاهرا رد گمکرده. گفتم که! خیلی حرامزاده است."
مامور ویژه نشست روی میز و به سیبش گاز زد: "حالا چه کارش می خواهی بکنی؟"
"می چلانمش. دارم فکر می کنم از کدام راه بهتر است؟"
"بندازش توی بند قاچاقچی ها."
این از آن مز مارهای هفت خط است که معاونت فرهنگی روی پرونده اش نطارت مستقیمدارد. شاید مدتی بکشم کنار، تو بیفتی به جانش. تو بهتر می توانی بچلانیش."
"خودت چرا نمی کنی؟"
"باهاش افتاده ام توی رودرواسی."
"خب؟"
"یک چند وقتی باهاش کار کن، بعد من از راه می رسم و دستی به سر و گوشش می کشم."
"ولی من مثل کرم لهش می کنم."
"زنده می خواهمش."
"نترس، سوگلی شما و معاونت فرهنگی را حرام نمی کنیم."
"گوش کن. بریده ی یکی از روزنامه را درباره اش برات می خوانم: ناصر اسفاری،داستان نویس نوپرداز، در سال 1326 در تهران به دنیا آمده و پس از اتمام تحصیلاتابتدایی و متوسطه به دانشکده ی ادبیات رفته و طی سال های تحصیل، داستان های بسیارینوشته است. اسفاری بیشتر به خاطر مطرح کردن مسایل اسطوره ای در داستان های خود شهرتدارد. این شهرت تا بدان حد است که منتقدان ادبی وی را مبدع نوعی داستان نویسی بیآزار دانسته اند. او پایه گذار جریان سیال ذهن در ادبیات ایران است، با نثری بسیارموجز، ساده و روان. زبان محاوره در آثارش با واقعیت های اجتماعی تطابق خاصی دارد؛گویی هر پرسوناژی به جای خود سخن می گوید...."
بازجو گفت: "یعنی حالا شناختیش؟ یعنی هر برگی بزنی، بالاترش را دارد."
مامور ویژه گفت: "عضو کانون نویسندگان هم هست." و بعد شروع کرد به جویدن آدامس. شوخ و شنگ ادامس می جوید: "ناهار چی می خوری؟" کف دستش را هم به موهای کوتاه سرش میمالید.
بازجو از بالای عینک نگاهش کرد: "با اسفاری می خورم."
"با سالاد بخور."
"با عینک بخورم بهتر نیست؟"
"نه. با قاشق بخور. مرا هم از این پرونده خارج کن."
...
نگاهی به رمان "ذوب شده"، نوشته "عباس معروفی"
زری نعیمی
نگاه:
"ما آدم هایی هستیم که زمان و مکان مان به هم ریخته، نمی دانیم کی چرا کجاییم!" جمله ی دردناکی است از زبان معروفی که دارد در مورد رمان ذوب شده اش می گوید. جملهای که نشانه هایی از واقعیت را در خود انباشته است. و جالا رمان او که 26 سال پیشباید چاپ می شد، امروز در سال 88 چاپ شده و او دیگر نمی داند که حالا باید خوشحالباشد یا غمگین. حتی این حالت هم جای خودش را از دست داده. او می گوید: "جوان بیست وشش ساله ای که هم سن و سال هایش را نمی شناسد و نمی داند کجا بایستد. کنار متولدینپاییز 1362 یا متولدین پاییز 1388. واقعا نمی دانم، کدام؟"
ذوب شده داستان نویسنده ای است به نام اسفاری که نمی داند چرا و به چه جرمی بهزندان افتاده؟ او خودش در زیر چک چک ها، این جملات متقاطع را می گوید: " من اهلسیاست نبوده ام نیست و نخواهم..." و باز چک. تمام داستان در زندان می گذرد. نویسندهای زیر شکنجه های مختلف است تا تخلیه ی اطلاعاتی بشود. اطلاعاتی که ندارد و نمیداند از او چه می خواهند. چون نویسنده است برای رهایی از شکنجه ای که نمی داند چرا،داستان می بافد. هر بار یک داستان. او را گرفته اند تا از کسی به نام ازاد بگوید. واو هیچ نمی دادند از ازاد. شروع داستان تکان دهنده است و دردناک. شکنجه ای که درتصور جا نمی گیرد. آن چه در ذهن ها از شکنجه حک شده، سوزاندن با سیگار، زدن باکابل، کشیدن ناخن، آویزان کردن و انفرادی است. اما اینجا فقط "چک چک" است. اسفاریانگار روی تخت است و بسته و سرش در منگنه ای که تکان نمی تواند بخورد. و از جاییبالای سر او فقط چک چک آبی است روی پیشانی او. روزها و روزها.
پی در پی، جمجمه در زیر چکه، متلاشی می شود:
چک.../لعنت به تو آزاد...این قطره ها را می بینی؟
چک.../ وای مامانم...سرم...سرم ترکید...
چک.../ گفت زندگی من مثل طبل ترکید...
چک.../ ترکید. سرم ترکید...من حرف می زنم...
"چک" دیگر "چک" نبود. انفجار بود، طنین می افکند و پرده ی گوش ها را جر می داد،گاه مثل تیک تاک ساعت بود و گاه اصلا نبود.
اسفاری آن اوایل فریاد می کشید: "تکه تکه ام کنید"...ولی به دادم برسید...با یکچاقو...
داستان شروع درخشانی دارد. تا وقتی که محدود می شود به زندانی، فضای زندان، چکچک ها، و رابطه ی بازجو و زندانی. بعد از این مرحله ی درخشان در داستان، فضاسازیکوتاه و گذارایی دارد به رابطه ی بازجو و زندانی، به شیفتگی ای که بین این دو موجودایجاد می شود. اشاره در ذوب شده، به شیفتگی ماریا، یکی از زندانیان دختر است در بندچپ ها که شیفته ی بازجویش شده است. داستان اگر محدود و محصور می شد به نزدیک شدن ونشان دادن این دو فضا، می توانست یکی از خواندنی ترین رمان های ایرانی از کار دربیاید. اما داستان از فضای درخشان چک چک و رابطه ی اسفاری در زیر این قطرات شکنجهگر، روزها و روزها، و ان شیفتگی گذرا، میان بازجو و زندانی خیلی سریع حرکت می کند ومی چرخد به سمت قصه هایی که اسفاری برای بازجوی مهربانش میسازد یا می بافد.
بازجوی مهربان او را نوازش می کند، پیشانی اش را می بوسد و می گوید" گریه نکنمرد! می گوید: همه ما را ترساندی! واقعا وحشتناک بود. بازجوی مهربانی که قدراستعدادهایی مثل ماریا و اسفاری را می شناسد و می خواهد ماریا و اسفاری را نجاتبدهد تا خودشان را نابود نکنند، اسفاری این ها را با خودش مرور می کند: "ماریاشیفته بازجو شده و جانش را هم براش می دهد، اما نمی دانست فرق شیفتگی و عشق چیست: یکی دو تا که نبودند، تازه خبرهای دیگری هم می رسید. دختری در زندان گوهر دشت بابازجوش ازدواج کرد."
نویسنده 26 سال پیش می توانست روی همین سه عنصر، روی همین سه شخصیت در فضایزندان محصور بماند. روی شخصیت ماریا، اسفاری و بازجو. و ارتباط سه گانه این ها درفضای زندان و عناصر آن. اما خیلی زود این عنصر را از دست می دهدو به سرعت می چرخدبه سمت قصه بافی های نویسنده که گاه خسته کننده اند و خواننده را از فضای تکاندهنده ی اولیه به صحنه های معمولی و روابط معمولی یا مبهم از ارتباط اسفاری و ازادودیگران می رساند. حتی می توانست در لابلای این صحنه ها، شخصیت پیچیده ی بازجو راباز تر کند. اما همه این ها رها می شوند و گم می شوند. همه اینها، حتی اسفاری، وبعد ماریا و بازجو، در قصه های نویسنده. نویسنده هم خودش را هم داستانش را و هماسفاری را با این قصه ها از این فضای ملموس اولیه بیرون می کشد بی ان که او را بهجایی دیگر ببرد. انگار خودش هم سر نخ اولیه ی داستان را که چرا می خواسته باشد، گمکی کند. با همه ی اینها رمانی است خواندنی، اما حسرت از دست رفتگی یا گمشدگی را بردل خواننده مشتاق می گذارد.
معرفی نویسنده
عباس معروفی متولد ۲۷ اردیبهشت ۱۳۳۶ در تهران نویسنده، نمایشنامهنویس، ناشر وروزنامهنگار معاصر ایرانی مقیم آلمان است. او فعالیت ادبی خود را زیر نظر هوشنگگلشیری آغاز کرد و در دهه شصت با چاپ رمان سمفونی مردگان در عرصه ادبیات ایران بهشهرت رسید.
معروفی به خاطر موضع گیری علیه حکومت ایران بارها بازجویی شد و سرانجام تحت فشارسیاسی از ایران خارج شد و به آلمان رفت. وی فارغ التحصیل هنرهای زیبای تهران دررشته هنرهای دراماتیک است و حدود یازده سال معلم ادبیات در دبیرستانهای تهرانبودهاست.
نخستین مجموعه داستان او با نام "روبه روی آفتاب" در سال ۱۳۵۹ در تهران منتشرشد. پیش و پس از آن نیز داستانهای او در برخی مطبوعات به چاپ میرسید اما باانتشار "سمفونی مردگان" بود که نامش به عنوان نویسنده تثبیت شد.
در سال ۱۳۶۹ مجله ادبی "گردون" را پایه گذاری کرد و بطور جدی به کار مطبوعاتادبی روی آورد. سبک و روال وی در این نشریه با انتظارات دولت ایران مغایر بود وموجب فشارهای پی در پی و سرانجام محاکمه و توقیف آن شد.
معروفی در پی توقیف "گردون" ناگزیر به ترک وطن شد. او به آلمان رفت و مدتی ازبورس "خانه هاینریش بل" بهره گرفت. اما پس از آن برای گذران زندگی دست به کارهایمختلف زد؛ مدتی به عنوان مدیر یک هتل کار کرد و پس از آن "خانه هنر و ادبیات هدایت" را که کتابفروشی بزرگی است در خیابان کانت برلین، بنیاد نهاد و به کار کتابفروشیمشغول شد. و کلاسهای داستان نویسی خود را نیز در همان محل تشکیل داد و در حال حاضراز طریق این کارها روزگار میگذراند.
از استاد آواز ایران هر خبر که می رسد هزار چشمه سکوت کرده سراپا گوش می شوند.شجریان را می گویم .
شجریان امروز چون البرز و دماوند است. چون خزر و خلیج همیشه پارسی ،چون زاینده رود و کارون ،چون ارس و اترک چون پاسارگاد و تخت جمشید و دیگر یادگاران ارجمند میهن کهن سربلند و سرافزار می ماند و خواهند ماند بر تارک افتخار ایران.
بار دیگراستاد بلند آوازه و صدای راستین زمانه که دیروز حافظ و مولانای جانمان از حنجره او می خواندندو امروز صدای مردم پاک سرزمینمان از گلوی این مرغ سحر بر می آیداز آزادی خوانده است پر درد و شوق با شعری از هوشنگ ابتهاج و آهنگ کیوان ساکت . با هم بخوانیم و بشنویم و با هم برای سلامت صدا و جسم و جانش دعا کنیم- تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد. ماسترو !:
گزارش بی بی سی ازمصاحبه بامحمدرضا شجریان به نام پژواک روزگاردر تاریخ ۲۶ اردیبهشت ۸۹ (برای دریافت کامل مصاحبه بر روی شماره ها کلیک فرمایید:)1 - 2 - 3 - 4 - 5- 6
«ما هنرمان را برای مردم نگه میداریم و برای مردمی که دوستشان داریم و با آنها زندگی میکنیم. برایم خیلی لذت بخش است که با مردمی زندگی میکنم که آنها را دوست دارم و آنان نیز مرا دوست دارند.»
استاد محمدرضا شجریان
کتابخانه نیمامجموعه ای از خواندنی هاو دیدنی ها و شنیدنی هاست ست که روی من تاثیر گذاشته و آنها را ارزشمند یافته ام.گاه هفته ها و ماه ها و گاه سالها با کلمات این نوشته ها و صدا هاو تصاویرشان زندگی کرده ام و بعد یک جایی یک زمانی پیش یک کسی در یک موقعیتی مرا یاری کرده تا آدم بدی نباشم!کمکم کرده تا حرف های خوب بزنم و بنویسم .دستم را گرفته تا پولدار و موفق نشوم! به شما هم پیشنهاد می کنم با من در این لذت همگانی شریک شوید:
از شعر ها و نوشته های من دیدن کنید:http://parandehnist.blogfa.com/
به تعبیر بسیاری از صاحب نظران هنر به جایگاه خالی یک حقیقت به گونه غمخوارانه اشاره دارد.پرنده نیست گویای همان جهان جاودانی و بدون خشونتی است که می توانست باشد اما نیست.و آرمان من و تو ،عزیزکم بازنمود این جهان است .تا ما همه این آرمان را بصورت یک درد مشترک -عشق مشترک - نداشته باشیم.هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.....