۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

ده رمان کلاسیکی که باید بخوانیم



بیگانه ( مردی که نیمرو می خورد)داستان با این جمله شروع می شود :" مادر درگذشت ، خاکسپاری فردا ." احتمالا می توانید حدس بزنید مردی که این تلگراف برایش رسیده ، حسابی دلگیر می شود . اما اگر رمان را نخوانده باشید ، چرایش را نمیتوانید درست حدس بزنید .مورسو از این ناراحت است که حوصله اش در مراسم خاکسپاری سر می رود . اصلا برایش مهم نیست که مادرش مرده است . فردای خاکسپاری هم با نامزدش می رود سراغ عیاشی . او نمونه کامل یک انسان بی پوچ و بی هدف است . صبح زود سر کار می رود و ساعت چهار عصر با تراموا بر می گردد .همیشه ظرف های کثیف توی آشپزخانه ولویند . همان هایی که توی آشپزخانه ولویند .همان هایی که تویشان نیمرو خورده است .او انحطاط این آدم پوچ را خیلی خوب به تصویر کشیده است

ناتوردشت

همیشه تاسف می خورم که چرا سالینجر چرا دیگر داستان نمی نویسد . او چهل و چند سال است که کتاب تازه ای منتشر نکرده است . یک خانه بزرگ ویلایی دارد که کمتر کسی میتواند واردش شود . تمام زندگی تجملاتی سالینجر از راه حق التحریر همان چهار پنج کتابش می گذرد و کتاب هایش هنوز پرفروش هستند. طبق آخرین آمار ، هر سال چهارصد هزار نسخه از ناتوردشت ، آن هم فقط در کشورهای انگلیسی زبان فروخته میشود. مردم دوست دارند در مورد پسری بخوانند که مثل بچه مثبت هاست ، پسری که یک روز حوصله اش سر می رود و از مدرسه فرار می کند . مردم دوست دارند در مورد پسری بخوانند که در حال مرد شدن است .

1984
(جرج اورول)

شما این بار در یک جامعه عجیب و غریب زندگی می کنید . در این جامعه عجیب و غریب تمام اعمال و حرکات شما زیر ذره بین است .یعنی دستگاهی در خانه تک تک افراد وجود دارد که همه حرکات را می فرستد پیش برادر بزرگه ، یعنی اگر شما آب بخورید او می بیند . حالا تصور کنید کسی بخواهد دراین فضای عجیب و غریب عاشق شود . نکته وحشتناکش این است که ، نمی توان به طرف مقابل اظهار عشق کرد . ممکن است او هم یک جاسوس باشد . جرج اورول یک جامعه دیکتاتوری را به ما نشان
می دهد . پیش بینی او هرگز به همان شدت اتفاق نیافتاد . اما حکومت هایی مثل حکومت پینوشه در شیلی و صدام در عراق نشان دادند که تا چه حد می توان هزار و نهصد و هشتاد و چهاری شد .


عقاید یک دلقک : مگر دلقک ها هم فکر میکنند
مگر دلقک هم عقاید دارد ؟ جالب است . اما دارد . مگر دلقک بودن بد است ؟ مگر فراموش کرده ایم که می گویند آن که می گرید یک درد دارد و آن که میخندد هزار درد . مخصوصا که این دلقک آدم کتاب خوانده ای باشد که بخواهد برای پول در آوردن دلقک بازی در بیاورد.

هاینریش بل هم یکی از آن نویسنده های نوبل گرفته و خطرناک است . از همان نویسنده هایی که جذاب می نویسند . با اینهمه او در میان فرهیختگان و منتقدان ادبی جایی ندارد .

صدسال تنهایی : راز کشف آرکادیو
گابو (گابریل گارسیا مارکز) آدم جالبی است . هیچ زبان بیگانه ای را بلد نیست و فقط می تواند اسپانیایی حرف بزند . اما آن قدر خوب این زبان را بلد است و آن قدر خوب به این زبان داستان تعریف میکند که کتاب هایش به چندین زبان دنیا ترجمه شده است . او واقعیت و خیال را آن قدر خوب با هم قاطی میکند که فراموش می کنیم که کدام واقعیت است و کدام خیال .

صد سال تنهایی برای گابریل گارسیا مارکز ، نوبل ادبیات را به ارمغان آورد . فکر میکنم در موردش خیلی نوشته شده است . فقط این نکته را بگویم که اگر این کتاب را تا حالا نخوانده اید ، 99 درصد عمرتان برفناست.

برادران کارامازوف : سه برادر متفاوت

احتمالا زیگموند فروید را می شناسید . همان روانکاو مشهور را می گویم . او وقتی چند رمان از داستایوسکی خواند ، ترجیح داد کتاب دیگری از این نویسنده نخواند . فروید می ترسید که چیز تازه ای برای کشف در عالم روانکاوی نداشته باشد . خیلی ها رمانهایی مثل " جنایت و مکافات " و " ابله " این نویسنده رابیشتر دوست دارند . اما در برادران کارامازوف نکته ای وجود دارد که دوست داشتنی اش می کند . سه برادرند که هر کدام عقاید متفاوتی دارند . برادر بزرگ هر کاری می کند بقیه اشتباهی می فهمند . برادر دومی یک روشنفکر است و حرف های بامزه می زند . او به خدا اعتقادی ندارد . برادر سومی یک کشیش است . حالا تصور کنید این سه برادر چه جوری با هم کنار می آیند .داستایوسکی آن قدر اعماق روح آدمی را در این رمان جراحی کرده که آدم تعجبش می گیرد .

خداحافظ گری کوپر (رومن گاری )

سفر به کوههای پربرف سوییس عالمی دارد . مخصوصا این که آمریکایی باشی و خوش تیپ . اسمت لنی هم که باشد اصلا دلت نمی خاوهد از قله ها بیایی پایین . عشقت این است که توی ارتفاعات سیر کنی . ارتفاع کم برایت اصلا خوب نیست . توی همین ارتفاع کم تو از یک جنگ فرار کرده ای . نمی توانستی تحمل کنی که ویتنامی ها را همین طور الکی بکشند . حالا آن قدر خستهای که میخواهی در ارتفاع باشی . برای همین فصل تابستان برایت خسته کننده است . چون باید بیایی در سطح زمین . تو هم دنبال چیزی هستی که سرت را گرم کند . ما را هم با خواندن این ماجراها سرگرم میکنی .

هکلبری فین: پسری که از جنس ما بود

کمتر کتاب خوانی پیدا می شود که از خواندن رمان های مارک تواین کیفور نشده باشد. البته قبل ازاین که سراغ کتابی از "تواین" بروید بهتر است چند تذکر ایمنی خدمتتان عرض کنم. اول این که این کتاب ها را زمانی دست بگیرید که به اندازه کافی وقت داشته باشید . مثلا زمانی که یک ساعت بعد باید سرقرارباشید ، شروع به خواندن نکنید . گزارش های زیادی در مورد سر قرار نرسیدن افراد هکلبری فین خوان رسیده است . شما به هیچ وجه نمی توانید وقتی کتاب را شروع کردید ، به زمین بگذاریدش . مورد دوم این است که این کتاب را در خلوت بخوانید . تذکر اکید شده که هکلبری فین را در حضور آدم های حساس نخوانید . چه بسا از لبخندهای شما برنجند . و مورد آخر این که کتاب را با ترجمه نجف دریابندری بخوانید.

پیرمرد و دریا:آخرین سفر یک پیرمرد
می گویند بهترین رمان ها را کسانی می نویسند که بیشترین تجربه را در زندگی دارند. در میان نویسنده های قرن بیستمی ، همینگوی جزو آنهایی است که بیشترین تجربه ها را دارد. "پیرمرد و دریا" حاصل یکی از این تجربه هاست . آن هم زمانی که تصور می شد کفگیر به ته دیگ خورده است . همینگوی چند وقتی بود که چیزی ننوشته بود . اتفاق خاصی هم نمی افتاد که ارنست برود آنجا. برای اینکه خودش را از شر دوستانی خلاص کند که دائم می پرسیدند رمان جدید چی داری ، رفته بود کنار دریا . همین جا بود که ایده رمان آمد. همینگوی خیلی سریع شروع کرد به نوشتن. اوایل برای این می نوشت که شاید از دل این نوشته ها موضوعی برای نوشتن یک رمان خوب پیدا کند. اصلا فکر نمی کرد با سوژه ای که قهرمان اصلی اش یک پیرمرد شکست خورده و ناامید است ، بتوان رمان خوبی نوشت. کمی بعد اما ، نتیجه برعکس شد
آن قدر این رمان خوب شد که تمام تلاش نویسنده اش تکرار این موفقیت بود . البته بعدها آن قدر این سبک و سیاق را ادامه داد که لج همه را در آورد ، اما هنوز کسی شک ندارد که " پیرمرد و دریا " رمانی بی بدیل است .


مرشد و مارگریتا: شیطان در مسکو
سه فیلم در یک فیلم ، یک دستگاه چهار کاره ، کاپشن دورو و... حتما ازاین تبلیغات تکراری شنیده اید. می توان از همین جمله ها در مورد مرشد و مارگریتا هم به کار برد . سه رمان در کتاب . سه رمان کاملا متفاوت . بولگاکف برای این که این رمان را بنویسد یازده سال تمام وقت صرف کرد . رمانش با صحنه ای شروع می شود که شیطان وارد مسکو شده است . همه چیز به هم می ریزد . رمان دوم در مورد به صلیب کشیده شدن حضرت عیسی (ع) است . رمان سوم در مورد کسی است که در حال نوشتن داستان حضرت عیسی (ع) است . مرشد عاشق دختری می شود به نام مارگریتا .حسابش را بکنید که بولگاکف با چه مهارتی این سه رمان را با هم در آمیخته است.
__________________

منبع:/www.phalls.com

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر