۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

بیوه مونتییل...
گابریل گارسیا مارگز- برگردان به فارسی: علی اصغر راشدان


   دن خوزه مونتییل که مرد،غیرازبیوه ش،تمام جهان حس کردندانتقا مشان گرفته شده.ساعت های زیا دی لازم بودکه تمام جهان مرگ واقعیش راباورکند.خیلی ها به خانه سوگواری آمدندوبعدازدیدن جنازه تواطاق مرده،که پیچیده توبالشها وملافه نایلونی،توتابوت شکم برآمده ی زرد خربزه ای رنگی بود،بازهم باورنداشتند.صورتش به نرمی تراشیده شده بود.پوششی به رنگ برف به تن وکفشهائی براق به پاداشت.چنان سرزنده به نظرمیرسیدکه انگارهرگززنده نبوده!نمونه تمام عیار«د ن چپه مونتییل» بودکه یکشنبه ها به دعای مراسم مس ساعت هشت گوش می سپرد.حالاتنها به جای شلاق سواری صلیبی تودستش داشت.بایددرتابوت بسته میشدوتابوت به آرامگاه باشکوه خانوادگی انتقال می یافت تا تمام اهالی آبادی شاهدباشندکه اونقش مرده رابازی نمی کند.بعدازمراسم تدفین،نه تنها بیوه ش،که همه دراوج ناباوری متوجه شد ند خوزه مونتییل به مرگی طبیعی مرده.
تمام جهان امیدواربودنداوازکمینگاهی سوراخ سوراخ وبانیرنگی مزورا نه کشته شود.بیوه ش همیشه مطمئن بود بعدازاعتراف کامل،بی جدال بامرگ،شبیه قدیسی مدرن وباضعف پیری  مردنش راتوتختخواب می بیند.تنهاتوجزئیات اشتباه کرده بود.خوزه مونتییل حدود دوی بعدازظهریک روزچهارشنبه درپی عصبانیتی کودکانه،که دکتراکیدا قدغن کرده بود،توننویش مرد.بیوه ش امیدواربودتمام اهل آبادی تومراسم تدفین شرکت کنندوگلهائی که می آورند،توخانه جانگیرد.ازاهالی تنهاهم حزبیهاومذهبی هابه مراسم تدفین آمده وکمک کردند.
گذشته ازحلقه گلهای شهردار،دسته گلی دیگرنبود.پسرش ازمحل پست کنسولگریش توآلمان ودودخترش ازپاریس،سه تلگراف تسلیت جداگانه فرستادند.دست نوشته های جوهری گوناگون مقامات پستی به صورت تگلگرا م هم دیده میشد.فرمهای زیادی هم پیش ازدریافت واژه بیست دلار،تکه تکه شده بودند.هیچکدام ازبچه ها قول باز گشت به خانه ندادند.
  زن بیوه توسن شصت ودوسالگی،صورتش راتومتکائی که سرمردروش می آرامیدواوراخوشبخت میکرد،فشرد و گریست.بیوه مونتییل فهمید که اولین مزه کینه هاراچشیده است.درخوداندیشید« واسه همیشه خودراعقب می کشم.فرض می کنم باخوزه مونتییل توتابوت گذاشتنم.دیگه نمیخوام هیچی ازاین دنیابدونم.» وتوحرفش روراست بود.
 این بانوی شکننده،فرسوده زیربارخرافات،به خواست بزرگترهاش توبیست سالگی بایگانه نامزدی که ازفا صله بیست متری اجازه دید نش رایافته بود،ازدواج کرد.هرگزباواقعیت توتما س مستقیم قرارنگرفته بود.سه روزبعدازبردن جنازه مرد ش ازخانه،دربین ریزش اشکها ش متوجه شد باید شخصاپایداری کند وبس!سمت وسوئی نمی شناخت که زند گی تازه ش راجهت دهد.تنها بایدبه طرف جلوحرکت میکرد.
 اسراربی شماری که خوزه مونتییل باخودبه گوربرده بود،توسینه شماره رمزگاوصند وقش بود.شهردارحل مسئله رابه عهده گرفت.گاوصند وق راتوحیاط وجلوجایگاه مراسم سوگواری گذاشت.دوپلیس قفل رابه رگباربستند.زن بیوه تمام وقت یک پیش ازظهرتواطاق خوابش غرش شلیک پیا پی تکاوران شهرداری راشنید.درخوداندیشید« همین راکم داشتم.پنج  سال آزگار به درگاه خدا دعاکردم که صدای گلوله ای بشنوم،حالابایدسپاسگزاری کنم که توخانه م گلوله شلیک می شه.»
  زن بیوه هرروزباشوردرخواست مرگ می کردوهیچ پاسخی نمی شنید.خوابش می برد که انفجاری هولناک بنیاد خانه رالرزاند.« باید گاوصندوق رامنفجرکرده باشن.»
  بیوه مونتییل آه عمیقی کشید.اکتبربارگبارهای سیل آسا یش خودراجاودانی میکردواوخودراتباه شده میدید.شرشرباران بی هد ف رامی شنیدوتباه شد گی مزارع بیکران خوزه مونتییل راحس میکرد.سینیور«کارمیخل »خدمتکارپرکار خانواده مدیریت امورراپذیرفته بود.بیوه مونتییل سرآخربادلایل عریان قبول کرد که مردش مرده است.اطاق خوابش رارهاکرد که شخصااداره امورخانه رابه د ست گیرد.تمام زیورآلات ومبل هاراباروکشهای سوگواری پوشاند.تصاویرمرده که به دیوارها آویخته بودند،باحلقه گلهای سوگواری دورشان را تزئین کرد.تودوماهی که به درازاکشیده بود،به جویدن ناخنها  عاد ت کرده بود.روزی باچشمهای ورم آورده سرخ شده ازگریه زیاد،متوجه شدسینیورکارمیخل باچتربازواردخانه شد.گفت « چتروببند،سینیورکارمیخل!بعدازاین همه بدبختی که به سرمون اومده،همین مون مونده که توبا چترباز وارد خونه شی !»
سینیورکارمیخل چترراگوشه ای گذاشت.پیروسیاه بود،سیاه پوشیدن راباپوست براق خوب می شناخت.کفشها ئی را که باکاردریش تراشی شکافته بودتامیخچه ها ش فشارنیاورند،پوشید.« فقط واسه اینه که خشک شه.»
 زن بیوه اولین باربودکه بعدازمرگ مردش پنجره رابازمیکرد.ناخنش راجویدومن من کرد« بااین همه بدبختی،این زمستونم شده قوزبالاقوز.چقد طولانی بود!بارونم انگاراصلانمیخوادبندبیاد!»
مد یرامورگفت « امروزبند نمیاد،فردام میباره.دیشب دردمیخچه نگذاشت بخوابم.»
زن بیوه به هواشناسی کارمیخل اعتمادداشت. به میدان خالی وخانه های ساکت دربسته که نخواستند شاهد حمل جنازه مونتییل باشند،دقیق شد.درموردجویدن ناخنش،زمینهای بیکران ووظائفی که ازمردش براش مانده بود،مایوس بودوعقلش
به هیچ جانمیرسید.هق هق کرد « دنیا گشتگاه زشتیه .» هرکس راکه روزانه ملاقات میکرد،بایدباهمه چیزش موافقت میکرد.نیروی درکش راازدست داده ودرعین حال هیچوقت هم به تیزبینی حالاش نبوده بود.پیش ازشروع آن کشتار سیاسی ،پیش ازظهرهای دلگرفته اکتبرراکنارپنجره اطاقش می گذراندوبرای کشته ها اندوهگزاری میکردوتوخودش می اندیشید « خداروزای یکشنبه آروم نداره،وقت پیداکرده که فاتحه دنیاروبخونه!»وباصدائی زمزمه وارادامه داد :
« اون خواست ازاین روزاستفاده کنه،خیلی هام سرازفرمونش نپیچیدن،سرآخرم تاابد سرجاش موند که خستگی درکنه»
  بیوه مونتییل،حالاوبعدازمرگ مرد ش برای سقوط توافکارمالیخولیائیش دلیل واقعی      داشت،خودراتوناامیدی غرقه کرد.سینیورکارمیخل تلاش کردازشکست برنامه ها جلوگیری کند.کارهاخوب پیش نمیرفت.جریان مونتییل تهدید میشد ومناطق به طرف وحشت انحصاری شدن کشیده میشد.مردم به طرف انتقام کشی پیش میرفتند.شیردرانتظارمشتری هائی که نمی آمدند،تودبه های آبادی تلنباروترش میشدومی گندید.رمق عسل ها گرفته میشد.پنیرهاتوانبارتاریک بیشتر خانه ها پرورشگاه کرمهامیشدند.
  خوزه مونتییل برای لامپ ها وملکه های مقرب سنگهای بدلی تزئینات آرامگاه شش سال تمام دست به قتل وتجاوز زد.هیچکس توتاریخ نبود که توزمانی چنان کوتاه صاحب آن ثروت بیکران شده باشد.اولین شهرداردیکتاتوربه آبادی که آمد،خوزه مونتییل بازیرشلوارکناربوقراضه ش نشسته بود ونصف عمرش راصرف حزب محافظه کارتمام رژیمها کرده بود. مدت درازی لذ ت برده بود که به عنوان آد می مذهبی فریادبزند.با صدای بلند تعهد کرده بودکه یک سان جوزف به بزرگی یک آدم زنده به کلیساهدیه کند،اگربرنده شود.برنده بزرگ که شد،درعرض دوهفته شش بخش ازتعهد ش راعملی کرد. شهردارجدیدکه آمد،اوراازکفشها ش شناخت،پلیسی خشن ونخراشیده .دستوراکید داشت که مخالفهاباید سربه نیست شوند.خوزه مونتییل خبرچین مخفیش شد.این فروشنده فروتن،این مردخپله سا کت زمزمه گر،کوچکترین بدگمانی را برنمی انگیخت.مخا لفهای سیاسیش را به داراو نادارتقسیم کرد.نادارهاراپلیس تومیدان وجلوچشم همه تیرباران کرد.
داراهاراهم بیست وچهارساعت مهلت دادکه آبادی راترک کنند.خوزه مونتییل تمام روزش راتودفترش باشهردارگذراند که این قتل عام رابرنامه ریزی کند.زنش برای کشته ها آه وناله میکرد.شهرداردفترراکه ترک کرد،جلوراه شوهرش را گرفت،گفت « این مرد یه متجاوزه،ازنقوذ ت توحکومت استفاده کن که این هیولاروببره،وگرنه آدم باشرفی تواین آبادی زنده نمیمونه.»
  خوزه مونتییل آن روزآنقدرمشغول بود که بی یک لحظه قدردانی،اوراکنارزد « ابله نباش !» مشغله اونه کشتارنادارها که تاراندن داراهابود.شهرداری درخانه هاشان رابه رگبارکه بست،مهلتی به آنها دادکه آبادی راترک کنند.خوزه مونتییل مزارع وتمام دارائیشان رامفت خرید وجا ش رامحکم کرد.زنش گفت « کله پوک نباش،همدستی باآنهانابودت میکنه، توجای دیگه ازگشنگی نمیمیری،اینجاهیچوقت ازت قدردانی نمیشه.»
 خوزه مونتییل هرگزفرصت بیش ازیکبارخند ید ن نیافت.اوراکناری پرت کردوگفت « گورتوگم کن توآشپزخونه وبه اعصابم ورنرو!»
  بااین شتاب،مخالفها توکمترازیک سا ل نابودشدند وخوزه مونتییل داراترین ونیرومند ترین مردآبادی شد.دخترهاش را راهی پاریس کرد،یک کنسولگری توآلمان برای پسرش کارسازی ووقتش راصرف استحکام امپراتوریش کرد.بهره مندی ازثروت باخشونت گردآوری شده ش به شش سا ل هم نکشید.
  زن بیوه یک روزبعدازمرگ مرد ش شنیدکه راه پله زیرسنگینی هن هن نابکاران است.همیشه توهوای گرگ ومیش شب بایکی برمیخورد.« بازدزدهای خیابانی !»
« میگن دیروزیه گله پنجا تائی گوساله روباخودبرده ن .»
  بیوه مونتییل بی حرکت توصند لی گهواره ئیش،نزدیک بودازکینه منفجرشود.باخود گفت « بهت گفتم خوزه مونتییل، این آبادی قدرنشناسه.توگورت جات گرمه،تموم دنیا پشت به ماکرده!»
دیگرکسی به خانه نیامد.تنها آدم باشرفی که توآن ماههای پایان ناپذیر،بابارانهای یکریزش،چهره ش رامیدید،کارمیخل سرسخت بود،که باچترگشوده ش واردخانه میشد.اوضاع بهترنمیشد.سینیورکارمیخل نامه های زیادی به پسرخوزه مونتییل نوشته بود.توصیه کرده بودکه بیایدواداره امورراتود ست بگیردوگوشه چشمی هم به سلامتی بیوه داشته باشد.
پسردائم تفره میرفت وجواب نمیداد.سرآخرپوست کنده جواب داد میترسدبیایدوبه تیربسته شود.سینیورکارمیخل به اطاق خواب بیوه بالارفت وبه ناگزیراعتراف کردکه نابودی انسان راباچشم دیده است.بیوه گفت « چه بهتر.من تاخرخره توپنیروپشه فرورفته م .هرچه لازم داری ورداروباخودت ببر.بگذارتوآرامش بمیرم.»
  تنهاآرامشش تونامه هائی بودکه هرماه ازدخترهاش دریافت میکرد.براشان نوشت « اینجاآبادئی نفرین شده ست.
همو ن جاکه هستین بمونین.واسه منم خودتونوناراحت نکنین.شماکه خوشبخت باشین،منم خوشبختم.»
 دخترهاهرازگاه پاسخی میدادند.نا مه هاشان سرخوشانه بود.آدم حس میکرد تواطا قی نیمه گرم وروشن نوشته می شوندودخترهای جوان برای فکرکردن مکث که میکنند،خودراتوآینه های گوناگون می بینند.حس میکردند تمایلی به بازگشت ندارند.می نوشتند«اینجاجایگاه تمد ن است.توسرزمین وحشتی که مردم به خاطرمسائل سیاسی قتل عام میشوند، آدم نمیتواندزندگی کند.»
  بیوه مونتییل  نامه هاراکه می خواند،خود را سرخوش حس میکرد.توهرسطرسرش را به نشانه تائید تکان میداد. دخترهاتوفرصتی مناسب ازبازارگوشت پاریس گزارش کردند:ازلاشه های گلی رنگ خوکهاوتکه گوشتهائی باتاجهاوحلقه گل های تزئین شده آویخته به درفروشگاههانوشتند.به انتهای نامه  دست نوشته  یک خارجی پیو ست بود:« یادآوری کنم که آنها بزرگترین وقشنگترین گل میخک راهم توما تحت خوک فرومیکنند!....»
 بیوه مونتییل این سطرهاراکه خواند،برای اولین باربعدازدوسا ل خندید.راه پله رابه طرف اطاق خوابش بالارفت.
چراغهای خانه راخاموش نکرد.پیش ازدرازشدن،پنکه برقی رابه طرف دیوارچرخاند.یک قیچی،یک حلقه نوارچسب وتسبیح ذ کرش راازکشومیزآرایش شبش برداشت.شست ورم آورده دراثرجویدن دست راستش راپانسمان ودعاخواندن و ذکرگوئیش راشروع کرد.دو دورتسبیح ذ کرکه خواند،تسبیح راتودست چپش گرفت ودانه های مروارید رادوربند تسبیح حس نکرد.لحظه ای درازصدای تند رزمین لرزه آوردوردست راشنید وسرش روسینه ش خم شد.خوابش برد.دستش با تشبیح به کنارش آویخت.مادربزرگش راتوآبادی دیدکه روملافه سفید درازشده بود وشانه ای راباشپش هائی چسبیده به آن روسینه ش می فشرد.ازمادربزرگش پرسید « من کی میمیرم؟»
مادربزرگ سرش رابلندکردوگفت « بازوت که خسته شد.....»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر