۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

دانلود رمان 1984 جرج اورولOrwell 1984

دانلود رمان ۱۹۸۴ اثر جرج اُروِل به زبان‌های فارسی و انگلیسی و فرانسوی







تصویری از جلد رمان 1984


رمان 1984 اثر جرج اورول یکی از خواندنی‌ترین آثار اوست که در کنار قلعه‌ی حیوانات، دو شاهکار بی‌نظیر او محسوب می‌شوند.






وبلاگ ترنزلیتور نقدی بر این رمان نوشته که خواندنیست، البته به قول ویکیپدیا خطر لوث شدن داستان وجود داره. لینک نقد 1984 در وبلاگ ترنزلیتور






•دانلود ترجمه‌ی رمان 1984 به زبان فارسی، به صورت پی‌دی‌اف، در 145 صفحه و به حجم 4.68MB


(در این نسخه صفحات اسکن شده‌اند و در واقع هر صفحه‌ی pdf دو صفحه‌ی کتاب است، به همین خاطر است که تعداد صفحات کاهش پیدا کرده، در ضمن کیفیت اسکن هر چند چندان تعریفی ندارد ولی قابل خواندن است)



•دانلود ترجمه‎‌ی فارسی رمان 1984، به فرمت djvu و به حجم 1.78MB


(کیفیت اسکن این نسخه کاملا مشابه نسخه‌ی پی‌دی‌اف است، بنابراین با توجه به حجم کمتر توصیه می‌کنم فرمت djvu را دانلود کنید. البته برای بازکردن فایل دانلود شده نیاز به نرم‌افزار مربوطه دارید که می‌توانید از اینجا یا اینجا به صورت رایگان دریافت کنید)



متن انگلیسی این کتاب به صورت تکست و با حجم بسیار پایین


دانلود کتاب 1984 به زبان فرانسوی، به صورت پی‌دی‌اف، در 526 صفحه و به حجم 1.29MB


مطالب مرتبط:






دانلود رمان قلعه‌ی حیوانات اثر جرج اورول







۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

دانلود آلبوم "خط سوم" فرامرز اصلانیFaramarz Aslani - Khatte Sevvom

خواننده 
" اگه یه روز بری سفر" با گیتارش بازگشته  تا باز برای ما بخواند.فرامرز اصلانی خواننده ای ویژه است که نمی توانی به راحتی او را در قالب رایج یا در کنار هنرمند دیگری بگذاری  حتا اگر آن هنرمند بزرگی مانند  استاد شجریان باشد  یا داریوش اقبالی یا....
فرامرز اصلانی ،فرامرز اصلانی است.
در مصاحبه ای که صدای آمریکا با وی داشت  ترانه " اگه یه روز... " را مهمترین اثرش نمی داند و گیتارش را بر می دارد و "ترانه اندوه " را می نوازد و می خواند.
فرامرز اصلانی را هر چند پیر تر و شکسته تر  اما همچنان زیبا و دوست داشتنی می بینی.....
باز گشته است  با خط سوم ...نام آلبومش را از نوشته ای شمس تبریزی برگزیده
که «آن خطاط سه گونه خط نوشتي يكي او خود خواندي لاغير يكي را خود هم او خواندي هم غير يكي را نه او خواندي و نه غير او آن خط سوم منم ...»
این انتخاب شاید نام شایسته ای باشد و گویای حال و روز فرامرز اصلانی عزیزمان که همچنان از دل می خواند و همچنان صدایش عاشقمان می کند  و صدای خسته اش همچنان بر دل می نشیند.
این آلبوم را برای دانلود تقدیم یکایک دوستدارانش  در ایران می کنم  .
لازم به یاد آوری است  که امکان دریافت از این طریق برای هموطنان  داخل ایران در نظر گرفته شده و خواهش میکنم دوستانی که در خارج از کشور امکان خریداری اصل اثر و حمایت از هنرمند گرانقدرمان را دارنداز دانلود آن خودداری فرمایند.
 Faramarz Aslani - Khatte Sevvom
آلبوم جدید فرامرز اصلانی با نام خط سوم سه کیفیت


آهنگ با كيفيت 64 OGG


 

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

بیوه مونتییل...
گابریل گارسیا مارگز- برگردان به فارسی: علی اصغر راشدان


   دن خوزه مونتییل که مرد،غیرازبیوه ش،تمام جهان حس کردندانتقا مشان گرفته شده.ساعت های زیا دی لازم بودکه تمام جهان مرگ واقعیش راباورکند.خیلی ها به خانه سوگواری آمدندوبعدازدیدن جنازه تواطاق مرده،که پیچیده توبالشها وملافه نایلونی،توتابوت شکم برآمده ی زرد خربزه ای رنگی بود،بازهم باورنداشتند.صورتش به نرمی تراشیده شده بود.پوششی به رنگ برف به تن وکفشهائی براق به پاداشت.چنان سرزنده به نظرمیرسیدکه انگارهرگززنده نبوده!نمونه تمام عیار«د ن چپه مونتییل» بودکه یکشنبه ها به دعای مراسم مس ساعت هشت گوش می سپرد.حالاتنها به جای شلاق سواری صلیبی تودستش داشت.بایددرتابوت بسته میشدوتابوت به آرامگاه باشکوه خانوادگی انتقال می یافت تا تمام اهالی آبادی شاهدباشندکه اونقش مرده رابازی نمی کند.بعدازمراسم تدفین،نه تنها بیوه ش،که همه دراوج ناباوری متوجه شد ند خوزه مونتییل به مرگی طبیعی مرده.
تمام جهان امیدواربودنداوازکمینگاهی سوراخ سوراخ وبانیرنگی مزورا نه کشته شود.بیوه ش همیشه مطمئن بود بعدازاعتراف کامل،بی جدال بامرگ،شبیه قدیسی مدرن وباضعف پیری  مردنش راتوتختخواب می بیند.تنهاتوجزئیات اشتباه کرده بود.خوزه مونتییل حدود دوی بعدازظهریک روزچهارشنبه درپی عصبانیتی کودکانه،که دکتراکیدا قدغن کرده بود،توننویش مرد.بیوه ش امیدواربودتمام اهل آبادی تومراسم تدفین شرکت کنندوگلهائی که می آورند،توخانه جانگیرد.ازاهالی تنهاهم حزبیهاومذهبی هابه مراسم تدفین آمده وکمک کردند.
گذشته ازحلقه گلهای شهردار،دسته گلی دیگرنبود.پسرش ازمحل پست کنسولگریش توآلمان ودودخترش ازپاریس،سه تلگراف تسلیت جداگانه فرستادند.دست نوشته های جوهری گوناگون مقامات پستی به صورت تگلگرا م هم دیده میشد.فرمهای زیادی هم پیش ازدریافت واژه بیست دلار،تکه تکه شده بودند.هیچکدام ازبچه ها قول باز گشت به خانه ندادند.
  زن بیوه توسن شصت ودوسالگی،صورتش راتومتکائی که سرمردروش می آرامیدواوراخوشبخت میکرد،فشرد و گریست.بیوه مونتییل فهمید که اولین مزه کینه هاراچشیده است.درخوداندیشید« واسه همیشه خودراعقب می کشم.فرض می کنم باخوزه مونتییل توتابوت گذاشتنم.دیگه نمیخوام هیچی ازاین دنیابدونم.» وتوحرفش روراست بود.
 این بانوی شکننده،فرسوده زیربارخرافات،به خواست بزرگترهاش توبیست سالگی بایگانه نامزدی که ازفا صله بیست متری اجازه دید نش رایافته بود،ازدواج کرد.هرگزباواقعیت توتما س مستقیم قرارنگرفته بود.سه روزبعدازبردن جنازه مرد ش ازخانه،دربین ریزش اشکها ش متوجه شد باید شخصاپایداری کند وبس!سمت وسوئی نمی شناخت که زند گی تازه ش راجهت دهد.تنها بایدبه طرف جلوحرکت میکرد.
 اسراربی شماری که خوزه مونتییل باخودبه گوربرده بود،توسینه شماره رمزگاوصند وقش بود.شهردارحل مسئله رابه عهده گرفت.گاوصند وق راتوحیاط وجلوجایگاه مراسم سوگواری گذاشت.دوپلیس قفل رابه رگباربستند.زن بیوه تمام وقت یک پیش ازظهرتواطاق خوابش غرش شلیک پیا پی تکاوران شهرداری راشنید.درخوداندیشید« همین راکم داشتم.پنج  سال آزگار به درگاه خدا دعاکردم که صدای گلوله ای بشنوم،حالابایدسپاسگزاری کنم که توخانه م گلوله شلیک می شه.»
  زن بیوه هرروزباشوردرخواست مرگ می کردوهیچ پاسخی نمی شنید.خوابش می برد که انفجاری هولناک بنیاد خانه رالرزاند.« باید گاوصندوق رامنفجرکرده باشن.»
  بیوه مونتییل آه عمیقی کشید.اکتبربارگبارهای سیل آسا یش خودراجاودانی میکردواوخودراتباه شده میدید.شرشرباران بی هد ف رامی شنیدوتباه شد گی مزارع بیکران خوزه مونتییل راحس میکرد.سینیور«کارمیخل »خدمتکارپرکار خانواده مدیریت امورراپذیرفته بود.بیوه مونتییل سرآخربادلایل عریان قبول کرد که مردش مرده است.اطاق خوابش رارهاکرد که شخصااداره امورخانه رابه د ست گیرد.تمام زیورآلات ومبل هاراباروکشهای سوگواری پوشاند.تصاویرمرده که به دیوارها آویخته بودند،باحلقه گلهای سوگواری دورشان را تزئین کرد.تودوماهی که به درازاکشیده بود،به جویدن ناخنها  عاد ت کرده بود.روزی باچشمهای ورم آورده سرخ شده ازگریه زیاد،متوجه شدسینیورکارمیخل باچتربازواردخانه شد.گفت « چتروببند،سینیورکارمیخل!بعدازاین همه بدبختی که به سرمون اومده،همین مون مونده که توبا چترباز وارد خونه شی !»
سینیورکارمیخل چترراگوشه ای گذاشت.پیروسیاه بود،سیاه پوشیدن راباپوست براق خوب می شناخت.کفشها ئی را که باکاردریش تراشی شکافته بودتامیخچه ها ش فشارنیاورند،پوشید.« فقط واسه اینه که خشک شه.»
 زن بیوه اولین باربودکه بعدازمرگ مردش پنجره رابازمیکرد.ناخنش راجویدومن من کرد« بااین همه بدبختی،این زمستونم شده قوزبالاقوز.چقد طولانی بود!بارونم انگاراصلانمیخوادبندبیاد!»
مد یرامورگفت « امروزبند نمیاد،فردام میباره.دیشب دردمیخچه نگذاشت بخوابم.»
زن بیوه به هواشناسی کارمیخل اعتمادداشت. به میدان خالی وخانه های ساکت دربسته که نخواستند شاهد حمل جنازه مونتییل باشند،دقیق شد.درموردجویدن ناخنش،زمینهای بیکران ووظائفی که ازمردش براش مانده بود،مایوس بودوعقلش
به هیچ جانمیرسید.هق هق کرد « دنیا گشتگاه زشتیه .» هرکس راکه روزانه ملاقات میکرد،بایدباهمه چیزش موافقت میکرد.نیروی درکش راازدست داده ودرعین حال هیچوقت هم به تیزبینی حالاش نبوده بود.پیش ازشروع آن کشتار سیاسی ،پیش ازظهرهای دلگرفته اکتبرراکنارپنجره اطاقش می گذراندوبرای کشته ها اندوهگزاری میکردوتوخودش می اندیشید « خداروزای یکشنبه آروم نداره،وقت پیداکرده که فاتحه دنیاروبخونه!»وباصدائی زمزمه وارادامه داد :
« اون خواست ازاین روزاستفاده کنه،خیلی هام سرازفرمونش نپیچیدن،سرآخرم تاابد سرجاش موند که خستگی درکنه»
  بیوه مونتییل،حالاوبعدازمرگ مرد ش برای سقوط توافکارمالیخولیائیش دلیل واقعی      داشت،خودراتوناامیدی غرقه کرد.سینیورکارمیخل تلاش کردازشکست برنامه ها جلوگیری کند.کارهاخوب پیش نمیرفت.جریان مونتییل تهدید میشد ومناطق به طرف وحشت انحصاری شدن کشیده میشد.مردم به طرف انتقام کشی پیش میرفتند.شیردرانتظارمشتری هائی که نمی آمدند،تودبه های آبادی تلنباروترش میشدومی گندید.رمق عسل ها گرفته میشد.پنیرهاتوانبارتاریک بیشتر خانه ها پرورشگاه کرمهامیشدند.
  خوزه مونتییل برای لامپ ها وملکه های مقرب سنگهای بدلی تزئینات آرامگاه شش سال تمام دست به قتل وتجاوز زد.هیچکس توتاریخ نبود که توزمانی چنان کوتاه صاحب آن ثروت بیکران شده باشد.اولین شهرداردیکتاتوربه آبادی که آمد،خوزه مونتییل بازیرشلوارکناربوقراضه ش نشسته بود ونصف عمرش راصرف حزب محافظه کارتمام رژیمها کرده بود. مدت درازی لذ ت برده بود که به عنوان آد می مذهبی فریادبزند.با صدای بلند تعهد کرده بودکه یک سان جوزف به بزرگی یک آدم زنده به کلیساهدیه کند،اگربرنده شود.برنده بزرگ که شد،درعرض دوهفته شش بخش ازتعهد ش راعملی کرد. شهردارجدیدکه آمد،اوراازکفشها ش شناخت،پلیسی خشن ونخراشیده .دستوراکید داشت که مخالفهاباید سربه نیست شوند.خوزه مونتییل خبرچین مخفیش شد.این فروشنده فروتن،این مردخپله سا کت زمزمه گر،کوچکترین بدگمانی را برنمی انگیخت.مخا لفهای سیاسیش را به داراو نادارتقسیم کرد.نادارهاراپلیس تومیدان وجلوچشم همه تیرباران کرد.
داراهاراهم بیست وچهارساعت مهلت دادکه آبادی راترک کنند.خوزه مونتییل تمام روزش راتودفترش باشهردارگذراند که این قتل عام رابرنامه ریزی کند.زنش برای کشته ها آه وناله میکرد.شهرداردفترراکه ترک کرد،جلوراه شوهرش را گرفت،گفت « این مرد یه متجاوزه،ازنقوذ ت توحکومت استفاده کن که این هیولاروببره،وگرنه آدم باشرفی تواین آبادی زنده نمیمونه.»
  خوزه مونتییل آن روزآنقدرمشغول بود که بی یک لحظه قدردانی،اوراکنارزد « ابله نباش !» مشغله اونه کشتارنادارها که تاراندن داراهابود.شهرداری درخانه هاشان رابه رگبارکه بست،مهلتی به آنها دادکه آبادی راترک کنند.خوزه مونتییل مزارع وتمام دارائیشان رامفت خرید وجا ش رامحکم کرد.زنش گفت « کله پوک نباش،همدستی باآنهانابودت میکنه، توجای دیگه ازگشنگی نمیمیری،اینجاهیچوقت ازت قدردانی نمیشه.»
 خوزه مونتییل هرگزفرصت بیش ازیکبارخند ید ن نیافت.اوراکناری پرت کردوگفت « گورتوگم کن توآشپزخونه وبه اعصابم ورنرو!»
  بااین شتاب،مخالفها توکمترازیک سا ل نابودشدند وخوزه مونتییل داراترین ونیرومند ترین مردآبادی شد.دخترهاش را راهی پاریس کرد،یک کنسولگری توآلمان برای پسرش کارسازی ووقتش راصرف استحکام امپراتوریش کرد.بهره مندی ازثروت باخشونت گردآوری شده ش به شش سا ل هم نکشید.
  زن بیوه یک روزبعدازمرگ مرد ش شنیدکه راه پله زیرسنگینی هن هن نابکاران است.همیشه توهوای گرگ ومیش شب بایکی برمیخورد.« بازدزدهای خیابانی !»
« میگن دیروزیه گله پنجا تائی گوساله روباخودبرده ن .»
  بیوه مونتییل بی حرکت توصند لی گهواره ئیش،نزدیک بودازکینه منفجرشود.باخود گفت « بهت گفتم خوزه مونتییل، این آبادی قدرنشناسه.توگورت جات گرمه،تموم دنیا پشت به ماکرده!»
دیگرکسی به خانه نیامد.تنها آدم باشرفی که توآن ماههای پایان ناپذیر،بابارانهای یکریزش،چهره ش رامیدید،کارمیخل سرسخت بود،که باچترگشوده ش واردخانه میشد.اوضاع بهترنمیشد.سینیورکارمیخل نامه های زیادی به پسرخوزه مونتییل نوشته بود.توصیه کرده بودکه بیایدواداره امورراتود ست بگیردوگوشه چشمی هم به سلامتی بیوه داشته باشد.
پسردائم تفره میرفت وجواب نمیداد.سرآخرپوست کنده جواب داد میترسدبیایدوبه تیربسته شود.سینیورکارمیخل به اطاق خواب بیوه بالارفت وبه ناگزیراعتراف کردکه نابودی انسان راباچشم دیده است.بیوه گفت « چه بهتر.من تاخرخره توپنیروپشه فرورفته م .هرچه لازم داری ورداروباخودت ببر.بگذارتوآرامش بمیرم.»
  تنهاآرامشش تونامه هائی بودکه هرماه ازدخترهاش دریافت میکرد.براشان نوشت « اینجاآبادئی نفرین شده ست.
همو ن جاکه هستین بمونین.واسه منم خودتونوناراحت نکنین.شماکه خوشبخت باشین،منم خوشبختم.»
 دخترهاهرازگاه پاسخی میدادند.نا مه هاشان سرخوشانه بود.آدم حس میکرد تواطا قی نیمه گرم وروشن نوشته می شوندودخترهای جوان برای فکرکردن مکث که میکنند،خودراتوآینه های گوناگون می بینند.حس میکردند تمایلی به بازگشت ندارند.می نوشتند«اینجاجایگاه تمد ن است.توسرزمین وحشتی که مردم به خاطرمسائل سیاسی قتل عام میشوند، آدم نمیتواندزندگی کند.»
  بیوه مونتییل  نامه هاراکه می خواند،خود را سرخوش حس میکرد.توهرسطرسرش را به نشانه تائید تکان میداد. دخترهاتوفرصتی مناسب ازبازارگوشت پاریس گزارش کردند:ازلاشه های گلی رنگ خوکهاوتکه گوشتهائی باتاجهاوحلقه گل های تزئین شده آویخته به درفروشگاههانوشتند.به انتهای نامه  دست نوشته  یک خارجی پیو ست بود:« یادآوری کنم که آنها بزرگترین وقشنگترین گل میخک راهم توما تحت خوک فرومیکنند!....»
 بیوه مونتییل این سطرهاراکه خواند،برای اولین باربعدازدوسا ل خندید.راه پله رابه طرف اطاق خوابش بالارفت.
چراغهای خانه راخاموش نکرد.پیش ازدرازشدن،پنکه برقی رابه طرف دیوارچرخاند.یک قیچی،یک حلقه نوارچسب وتسبیح ذ کرش راازکشومیزآرایش شبش برداشت.شست ورم آورده دراثرجویدن دست راستش راپانسمان ودعاخواندن و ذکرگوئیش راشروع کرد.دو دورتسبیح ذ کرکه خواند،تسبیح راتودست چپش گرفت ودانه های مروارید رادوربند تسبیح حس نکرد.لحظه ای درازصدای تند رزمین لرزه آوردوردست راشنید وسرش روسینه ش خم شد.خوابش برد.دستش با تشبیح به کنارش آویخت.مادربزرگش راتوآبادی دیدکه روملافه سفید درازشده بود وشانه ای راباشپش هائی چسبیده به آن روسینه ش می فشرد.ازمادربزرگش پرسید « من کی میمیرم؟»
مادربزرگ سرش رابلندکردوگفت « بازوت که خسته شد.....»

رمان منتشر نشده محمود دولت آبادی: زوال کلنل



بخش دوم از سرفصل رمان منتشر نشده زوال کلنل
 محمود دولت آبادی

- پس چرا نمی فرمایید بنشینید بابا جان، بفرمایید...هرچند که این صندلی های لهستانی هم زهوارشان در رفته و زیر لَش آدم مثل نان خشک جریک جریک می کنند. اما از قدیم گفته اند که در خانه هر چه هست و مهمان هر که هست... به هر صورت بفرمایید بنشینید!
"لابد باید بنشینید دیگر...ها؟...بله، می نشینید...حوله، بله..."
می توانست حوله را بردارد و موهای سفید و باران خورده اش را خشک کند هم چنین خیسی دور گردن و پیشانی و ابروهایش را بگیرد، اما دیگر دیر شده بود. دیر به فکرش افتاده بود. حالا همین قدر که توانسته بود سیگارش را روشن کند و پشت به بخاری، روی صندلی تریاکی رنگ لهستانی قرار بگیرد، کمی احساس رضایت و حتی احساس آرامش می کرد، اگرچه ناچار بود مچ دست راستش را با دست چپ بگیرد و سعی کند مانع آن لرزش بی امان دستش بشود؛ که بدتر از خود دست این سیگاری بود که لای دو انگشتش گرفته شده بود و آشکار و بدون وقفه تکان تکان می خورد. "شهر ما مرکز استان نیست. پس نمی توانسته آنقدر  گل و گشاد شده باشد که مردمان آن نتوانند یکدیگر را بشناسند. این است که اگر یک هوا بتوانم حواسم را جمع کنم و بر اعصابم مسلط شوم، اطمینان دارم که می توانم مهمان هایم را بشناسم، دست کم از نشانه های پدر مادری هاشان. هر چند بومی نیستم، اما زمان درازیست که این جا سکونت دارم، آنقدر که پروانه ام در همین شهر متولد شده است. آن سال ها بزرگ ترین فرزندم امیر هم بیش از پانزده سال نداشت و پسرهای میانی ام آنقدر بچه سال بودند که طولی نکشید تا توانستند با لهجه ی بومی حرف بزنند، و اگر ذهنم یاری کند به طور قطع می توانم از زبان مهمان هایم بیرون بکشم که آنها مسعود و محمدتقی را می شناخته اند و چه بسا که با یکدیگر دوست و رفیق هم بوده اند؛ گیرم که در یک کلاس و روی یک نیمکت هم ننشسته بوه باشند، در روز و شب های پر غوغای انقلاب با یکدیگر آشنا-لابد- شده بودند، ...ها؟"
نه. خاموش بودند و رو پنهان می داشتند و مثل این بود که شرم حضور دارند.
جوانی که کلنل را به یاد محمدتقی می انداخت- یا اینکه مرد می خواست چنین باشد- تاب نیاورد، برخاست و مقابل قاب عکس بزرگ کلنل چشم در چشم عکس محمدتقی دوخت و لحظه هایی طولانی به همان حال باقی ماند در حالی که کلاه متصل به کاپشنش روی تخت شانه هایش آویخته مانده بود و این یکی که به گمان کلنل چهره و قواره ای مثل مسعود داشت همچنان رو به او نشسته  و آرنج هایش را را روی میز گذاشته  و دست هایش را بر هم چلیپا کرده بود و داشت به جایی، شاید به آن قسمت نخ نما شده ی رومیزی قرمز قدیمی نگاه می کرد و هنوز خاموش بود.
"جوانی...جوانی!... شخص جوان انگار قطرتا محجوب آفریده شده، اما در وجودش قدرت و استعداد غریبی هست که با سرعت کم نظیری می تواند او را تبدیل  به یکی از وقیح ترین جانوران روی زمین بکند. جانوری که در طول تاریخ از هیچ کار و از هیچ رفتار جنابت باری ابا و پروا نداشته باشد. شاید با وقوف و اتکا  به همین قابلیت است که همیشه مهیب ترین جنایات تاریخ بر عهده ی او گذاشته می شود. سفارشی که جوان بارها و بارها موفقیت خورد را در انجام آن ثابت کرده است. چه کار و پیشه ای! لیکن...ما چه؟ ما که بی خواسته و به خواسته نواله های خمیر را این جور به کوچه میفرستیم تا به صورت دست مایه هایی در اختیار اولین دلال های شقاوت قرار گیرند و منتظر می مانیم تا نواله ای که از دست خود ما قاپیده شده به مثل شمشیری به سوی خودمان برگردانیده شود؟"
- محمدتقی من سال اول پزشکی بود...
- می شناختمش...من می شناختمش...
شاید نه چنان حرفی زده و نه چنان جوابی شنیده شده بود. اما کلنل از حس خود و از حالت و قواره ی ایستاده ی جوانک چنین استنباط کرد و این طور فهمید که او پسرش را می شناخته است. دلش می خواست اطمینان داشته باشد که او محمدتقی را می شناخته، اگر چه گمان نمی رفت که شناخته یا نشناخته ماندن محمدتقی تغییری بدهد در آن اتفاقی که در پیش بود و معلوم نبود که چیست. همین قدر بود که برای یک لحظه ی کوتاه و زودگذر حواس کلنل را متوجه جای و چیز دیگری می کرد و به بی راهه می برد، البته به بی راهه نه از راه، بلکه از گردابی که کلنل در آن به دور خود، گیجا گیج می چرخید.
"مثل خود  محمدتقی بی تاب است."
برای همین بود که لابد بیشتر در مقابل عکس محمتقی تاب نیاورد، و کلنل فکر نمی کرد که ممکن است آن جوان در مقابل عکس پروانه درنگ کرده باشد. نه، آمد نشست و به صفحه ی ساعت مچی اش نگاه کرد و سپس رو کرد به رفیقش و به نظر کلنل رسید که او نگران گذر زمان باید باشد. چون وقت داشت می گذشت و هنوز چیزی روشن نشده بود، و آن ها اگر نگران وقت بودند کلنل نگران ابهامی بود که در همه ی لحظات و در جزء جزء رفتارشان، رفتار "اندکی ناشیانه" احساس می کرد، از آن که هنوز نمی دانست قرار است که ضربه به کجایش وارد بشود؛ فقط حس می کرد که باید به انتظار ضربه باشد و در همین انتظار بود. این را یقین داشت که جوان ها این پاره های گداخته و گدازنده "که به گمان من از خورشید به خاک بازگشته اند" برای این درِ خانه اش را نکوبیده اند تا مرهمی بر جراحاتش بگذارند. پس باید به انتظار بماند و ماند تا سرانجام یکی از ایشان"نمی دانم کدام یکی شان؟" گفت:
- با ما یک تُک پا بیایید تا دادستانی!
- دادستانی؟!
- آن جا به شما خواهند گفت، کلنل!
" نه، نباید تعجب کنم. نباید هم کج خلقی از خودم بروز بدهم. من... من مدت زیادی است که سعی می کنم از کوره در نروم و هر جوری که شده آرامش خودم را حفظ کنم. علاوه بر این مدتی است که کوشش می کنم که از دیدن هیچ واقعه و شنیدن هیچ خبری تعجب نکنم...نباید تعجب کنم. چرا؟ در واقع آدم وقتی در برابر واقعه دچار تعجب می شود که برایش تازه باشد و من باید به خودم بقبولانم که احساس من مربوط است به چیزی، حالت و موضوعی در گذشته. چیزی که به همین حالا مربوط نیست. شاید به موضوع کارم در ارتش شاه مربوط باشد، شاید به جبهه رفتن کوچک که... یا شاید به واقعه ی همسرم؟ و... پروانه؟ نمی دانم. هزار چیز می تواند باشد. اما...اما... فقط دلم می لرزد و این دیگر دست خودم نیست. بگذار بلرزد دیگر، چه بکنم! من که نمی توان در اتاقم را کلید نکرده از پله ها پایین بروم. آخر ناچار هستم این کار را بکنم. کلیدش می کنم. البته، خوشبختانه کلاهم را جا نگذاشته ام. سرم است. با وجود این، برای حصول اطمینان دستم را بالا می برم و یک بار دیگر هم آن را روی سرم لمس می کنم، در عین حال حواسم آن قدر سر جاش هست که بدانم باید یقه ی پالتوم رو بالا بکشم تا قطرات زنجیری باران زیر یقه ام فرو نرود. البته این نکته را هم در خاطر دارم که باید طوری رفتار کنم تا جوان ها ملتفت حضور امیر در زیر زمینی خانه نشوند. موردی ندارد، اما به نحو گنگی حس می کنم که رفتار امیرم و اینکه او بیش از یک سال است خود را در زیرزمینی خانه منزوی کرده، می تواند شک و شبهه ایجاد کند و می تواند کنجکاوی تحریک آمیزی را برانگیزد، آن قدر که حتی این کار به شک منجر شود. چون عقل به ظاهر حکم می کند و هیچ دلیل عقلانی یی وجود ندارد که یک زندانی سابق، آن هم پیش از چهل سالگی، خود را در زیر زمین خانه ی پدری منزوی، و حتی می شود گفت زندانی کند و از گفتگو با نزدیک ترین کسانش هم، تا حد ممکن، پرهیز داشته باشد. چنین رفتاری، آن هم از چنین آدمی، طبیعی است که سوء ظن بر می انگیزد و افراد مسوول را دچار کنجکاوی  تحریک آمیزی بکند.واقعا امیر مجنون نیست! حتی فکرش را هم نباید به سر راه داد. من خودم بارها صدا  و گفت و شنود او را با خواهرش فرزانه شنیده ام، هر چند که فرزانه ی ما عادت به پرگویی دارد و احساسات خواهرانه اش را با کلمات تکراری بیان می کند، اما چون سن و سالش به امیر نزدیک است گه گاهی که مجال پیدا می کند می آید سر وقت امیر و لب پله ی زیر زمینی می نشیند و بنا می کند به واگویه  کردن غصه هایش."
- " تو چرا زیج نشسته ای داداش جان؟ چی شده مگر، دنیا به آخر رسیده؟ تو یکی که اینجور نشده ای، خیلی ها مثل تو بیکار شده اند. اینکه درست نیست آدم کنج بنشیند و خودش را مثل خوره بخورد. چی شده امیر جان، داداش جانم! آخر یکمی هم به فکر بابا باش. بعد از خبر محمدتقی پدرمان پیر شد.  تو دیگر نباید او را دق مرگ کنی. بابا خیلی درد روزگار را کشیده، تو که خودت بهتر از ما می دانی. هر چه نه تو برادر بزرگ خانواده هستی، باید بیشتر به فکر خانواده باشی. به فکر ماها. من یک زن هستم، اختیارم دست خودم نیست. خودت که می دانی شوهرم آقای قربانی است. او قدغن کرده که من اینجاها نیایم. پسرم دیگر دارد چیز فهم می شود، پدرش از او بازخواست می کند؛ دخترم هم. بچه ی کوچکه هم که دست و پا گیر است. قربانی حجاج به همه چیز سوء ظن دارد و می ترسد، این است که پسرم را می گیرد به بازخواست و پسرک هم نمی تواند جلوی زبانش را بگیرد و حرف می زند بالاخره. بچه است، عاقل که نیست. اما دل من دور از شماها نیست، رخت هام به تنم آتش اند. ناچارم داداش جان، ناچارم با شوهرم سر کنم، مطیع باشم، شاید...شاید دیگرنتوانستم، شاید دیگر نتوانم به دیدن شماها... چون، چون قربانی می گوید که آمدن من به این جا سابقه ی او را خراب می کند، برایش ممکن است مشکل پیش بیاورد. حجاج خیلی نگران وضع و کار خودش است.  به شماها، به خانواده ی ما بد برچسبی زده اند، برچسب داداش جان؛ نام بد. بام روی آدم بیفتد، اما نام روی آدم نیفتد. روضه و عزایی نیست که که پا بگذارم و زن ها حرف از شما نزنند. بعضی ها زبان تیز دارند داداش جان. نروم که نمی شود. این جور بدنامی هم که پیش می آید خود آدم از خودش دور می شود. خود آدم از خودش دوری می کند و هر آن با هزار زبان خاموش می خواهد به دیگران بگوید و حالی کند که من خودم نیستم، من خودم نیستم، من آن خودم نیستم که در فکر شما هست! پس ناچارم داداش جان که از شماها، در واقع... از خودم دوری کنم. اما هر وقت تو را می بینم یا به فکرت می افتم، هر وقت به حال و روز پدرمان فکر می کنم که این جور شده مثل یک جوجه، گلویم از غصه ورم می کند. غمباد. و قلبم می خواهد بترکد، و آرزو می کنم آب بشوم و فرو بریزم توی زمین. امیر...امیر... داداش جان، یک کلام حرف بزن، یک کلام به من جواب بده بلات به چشمم. تو که با این حال وروزت پیش ار هر کسی پدرمان را دق مرگ می کنی. آخر تو چرا ناگهان این جوری شدی؟ تو که خوب خوب بودی، تو که همه را نصیحت می کردی و چیز یادشان می دادی. شاگردهایت مثل پروانه دورت می گشتند، تو را مثل برادر بزرگ خودشان دوست داشتند... شقیقه هایت دارند سفید می شوند امیر، داداش جان!"
" صداهای شان را می شنیدم و در همان حال برای بار صدم داستان منوچهر را می خواندم و دیگر سلم و تور و ایرج آن قدر بهم نزدیک شده بودند که می دیدمشان و می توانستم  حدس بزنم که وضع چقدر بغرنج شده است و این آخری ها چشم های امیر را دیده بودم که تا به تا شده اند و حالتی بین شرمساری و هول و شک، چیزی بیش از ناامیدی در نی نی هایش جا باز کرده است. موهای بلند و چرکینش روی شانه هایش ریخته بود و علاوه بر موی شقیقه ها، یک رگه ی سفید هم درست در وسط موهایش می دیدم. من پسرم را از پشت شیشه ی کدر  دریچه ی زیر زمینی می دیدم، و می دیدم که مچاله و پیر می شود و هیچ کاری نمی توانم برایش انجام بدهم. شب هایی بود که صدا های عجیب او را  می شنیدم و احساس می کردم که در خواب کابوس دیده است و می توانستم حدس بزنم که پسرم خواب های وحشتناکی می بیند، خواب و رویا و کابوس، کابوس سقوط، سقوط آدم هایی از بام های بلند، سقوط سنگین سنگ هایی در خلاء، سقوط نوجوانی در مغاک سیاه یاس، خواب چهره ی مسخ شده ای که درد می کشد و فقط درد می کشد، خواب نعره های وحشیانه ی نومیدی، خواب مردانی که پسران خود را به مسلخ می کشند تا زودتر تمام شوند و زن هایی که رحم های خود را می دریدند تا نطفه ای در آن بسته نشود، و این تنها کارهایی بود که می توانستند بکنند... وفریاد، فریاد یاس که مثل پنبه خفه بود، و چیزهایی عجیب و اتفاقات عجیب که من پیر شده ام  تا توانسته ام خود را عادت بدهم که با دیدن و شنیدن شان از تعجب شاخ در نیاورم، اما امیر هنوز موفق نشده که عجایب روزگار را عادی تلقی بکند و احساس گناه – این استنباط من است- چیزییست که بیش از استخوان لای زخم، او را آزار می دهد و امیر نسبت به من که پدرش هستم هنوز جوان است. اما انقدر جوان نیست که من بتوانم به زبان اندرز با او حرف بزنم، برای همین است که من و پسرم کم کم داریم زبان مشترکمان را گم می کنیم. چون امیر علاقه ای به گفتگو ندارد و من هم شرم از حرف زدن دارم. آخر من با او از چه چیز حرف بزنم که آن چیز اعتبار سخن را بتواند حفظ کند؟ و می شود که ملتی این همه حرف ناگفته و این همه سکوت داشته باشد؟ پس فقط فرزانه است که هر از گاهی دور از چشم شوهرش، در یک فرصت دزدانه سر می رسد و سعی می کند با لحن و روحیه ی عامبانه ی خود امیر را به حرف بیاورد، چون فقط او و امثال او می توانند مصیبت های بزرگ را در کلمات کوچک جای بدهند و کمتر نگران کم و کیف آن چه می گویند، باشند. فرزانه مثل یک زن خوب معمولی لب آخرین پله ی زیرزمین می نشیند، بچه ی کوچکش را روی زانو ها می گیرد و در حالی که آن دو تای دیگر از سر و کولش بالا می روند، اشک می ریزد و با امیر حرف می زند و من اگر حواسم را جمع کنم، می توانم بشنوم که می گوید -... از غصه دارم غمباد می گیرم داداش جان. اقلا به من رحم کن. من دیگر نمی توانم ببینم که تو یکی هم داری جلو چشمم آب می شوی. هر کدام تان یک جور از دست مان رفتید. محمدتقی که آن جور، مسعود هم که... هیچ خط و خبری ازش نیست و کم کم دارم ناامید می شوم، و خواهرمان پروانه... پروانه... خواهرکم، امیرجان! هیچ چیز معلوم نیست، هیچ چیز معلوم نیست به جز مرگ، به جز مرگ. مرگی که دیگر دارد بی آبرو می شود، که حرمتش شکسته. وقتی خیال آن روزی به سرم می افتد که لابد جنازه ی مسعود یا پلاکی از او می اورند، هر وقت به خیالش می افتم، از این که نمی دانم چه کاری باید بکنم خنده ام می گیرد.
هر وقت به فکر روزی  می افتم که جنازه ی محمدتقی را آورده بودند، از اینکه نمی دانستم چه کاری باید می کردم گریه ام می گیرد. مرگ و مرگ، چه قدر مرگ... برادرهایم، برادرهایم... برادرها! ببین چه پیش آمده، ببین چه اتفاقی افتاده که من می توانم این جور اشکارا، این جور بی پروا و بی حیا از مرگ حرف بزنم! خواهرمان چه می شود، امیر، خواهرک مان؟ شهر پر است ار حجله ها و درکوچه ها تابوت ها راه می روند و خیابان ها با خون و خون ها فرش شده است و شوهر من عمله ی مرگ شده، چون که تصمیم دارد... چه می دانم! و من... برادر جان، غمباد... غمباد بیخ گلویم را گرفته است و دارد خفه ام می کند و تو... خاموش، خاموش... من را از این پریشانی در بیاور برادر جان، امیر... امیر!... من می بینمت که تو داری کاسته و کاهیده می شوی و این درد دارد مرا نابود می کند داداش جانم. اقلا یک کلمه... امیر!"