۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

همیشه

یک روایت خواندنی
يكي از روزهاي سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكي از بچه هاي كلاس را ديدم.

اسمش مارك بود و انگار همه‌ي كتابهايش رابا خود به خانه مي برد.با خودم گفتم: 'كي اين همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره. حتما ً اين پسر خيلي بي حالي است!

'من براي آخر هفته ­ام برنامه‌ ريزي كرده بودم. (مسابقه‌ي فوتبال با بچه ها، مهماني خانه‌ي يكي از همكلاسي ها) بنابراين شانه هايم را بالاانداختم و به راهم ادامه دادم.‌

همينطور كه مي رفتم،‌ تعدادي از بچه ها رو ديدم كه به طرف او دويدند و اورا به زمين انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روي خاكها افتاد.عينكش افتاد و من ديدم چند متر اونطرفتر، ‌روي چمنها پرت شد.


سرش را كه بالا آورد، در چشماش يه غم خيلي بزرگ ديدم. بي اختيار قلبم به طرفش كشيده شد و بطرفش دويدم. در حاليكه به دنبال عينكش مي گشت، ‌يه قطره درشت اشكدر چشمهاش ديدم.

همينطور كه عينكش را به دستش مي‌دادم، گفتم: ' اين بچه ها يه مشت آشغالن!'او به من نگاهي كرد و گفت: ' هي ، متشكرم!' و لبخند بزرگي صورتش راپوشاند. از آن لبخندهايي كه سرشار از سپاس گزاري قلبي بود.

من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسيدم كجا زندگي مي كنه؟ معلوم شد كه اوهم نزديك خانه‌ي ما زندگي مي كند. ازش پرسيدم پس چطور من تو را نديده بودم؟

او گفت كه قبلا به يك مدرسه‌ي خصوصي مي رفته و اين براي من خيلي جالب بود.

پيش از اين با چنين كسي آشنا نشده بودم.. ما تا خانه پياده قدم زديم و من بعضي از كتابهايش را برايش آوردم.او واقعا پسر جالبي از آب درآمد.

من ازش پرسيدم آيا دوست دارد با من ودوستانم فوتبال بازي كند؟ و او جواب مثبت داد.ما تمام اخر هفته را با هم گذرانديم و هر چه بيشتر مارك را مي شناختم،بيشتر از او خوشم مي‌آمد. دوستانم هم چنين احساسي داشتند.صبح دوشنبه رسيد و من دوباره مارك را با حجم انبوهي از كتابها ديدم.

به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهي عضلات قوي پيدا مي كني،‌با اينهمه كتابي كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بري!' مارك خنديد و نصف كتابهارا در دستان من گذاشت..در چهار سال بعد، من و مارك بهترين دوستان هم بوديم.

وقتي به سال آخردبيرستان رسيديم، هر دو به فكر دانشكده افتاديم. مارك تصميم داشت به جورج تاون برود و من به دوك.

من مي دانستم كه هميشه دوستان خوبي باقي خواهيم ماند. مهم نيست كيلومترهافاصله بين ما باشد.او تصميم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال بروم.

مارك كسي بود كه قرار بود براي جشن فارغ التحصيلي صحبت كند. من خوشحالبودم كه مجبور نيستم در آن روز روبروي همه صحبت كنم.من مارك را ديدم. او عالي به نظر مي رسيد و از جمله كساني به شمار مي آمدكه توانسته اند خود را در دوران دبيرستان پيدا كنند.

حتي عينك زدنش هم به او مي آمد. همه‌ي دخترها دوستش داشتند.

پسر، گاهي من بهش حسودي مي كردم!امروز يكي از اون روزها بود. من ميديم كه براي سخنراني اش كمي عصبي است.

بنابراين دست محكمي به پشتش زدم و گفتم: ' هي مرد بزرگ! تو عالي خواهي بود!

'او با يكي از اون نگاه هايش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعي) ولبخند زد: ' مرسي'.گلويش را صاف كرد و صحبتش را اينطوري شروع كرد:

' فارغ التحصيلي زمان سپاس از كساني است كه به شما كمك كرده اند اين سالهاي سخت را بگذرانيد.والدين شما، معلمانتان، خواهر برادرهايتان شايد يك مربي ورزش.... امامهمتر از همه، دوستانتان....من اينجا هستم تا به همه ي شما بگويم دوست كسي بودن، بهترين هديه اي استكه شما مي توانيد به كسي بدهيد. من مي خواهم براي شما داستاني را تعريف كنم.

'من به دوستم با ناباوري نگاه مي كردم، در حاليكه او داستان اولين روزآشناييمان را تعريف مي كرد.

به آرامي گفت كه در آن تعطيلات آخر هفته قصدداشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالي كرده تا مادرش بعدا ً وسايل او را به خانه نياورد.

مارك نگاه سختي به من كرد و لبخند كوچكي بر لبانش ظاهر شد.او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از انجام اينكار غير قابل بحث، باز داشت.

'من به همهمه‌ اي كه در بين جمعيت پراكنده شد گوش مي دادم، در حاليكه اين پسر خوش قيافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ي سست ترين لحظه هاي زندگيش توضيح مي داد.پدر و مادرش را ديدم كه به من نگاه مي كردند و لبخند مي زدند.

همان لبخندپر از سپاس.من تا آن لحظه عمق اين لبخند را درك نكرده بودم.

هرگز تاثير رفتارهاي خود را دست كم نگيريد.

با يك رفتار كوچك، شما مي توانيد زندگي يك نفر را دگرگون نماييد: براي بهتر شدن يا بدتر شدن.خداوند ما را در مسير زندگي يكديگر قرار مي دهد تا به شكلهاي گوناگون برهم اثر بگذاريم.

دنبال خدا، در وجود ديگران بگرديم.' دوستان،‌ فرشته هايي هستند كه شما را بر روي پاهايتان بلند مي كنند،زماني كه بالهاي شما به سختي به ياد مي‌آورند چگونه پرواز كنند.

'هيچ آغاز و پاياني وجود ندارد....ديروز،‌ به تاريخ پيوسته،فردا ، رازي است ناگشوده،اما امروز يك هديه است

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

داستان آه: صمد بهرنگی



يكی داشت؛ يكی نداشت. تاجری سه تا دختر داشت.
روزی از روزها تاجر می خواست برای تجارت به شهر ديگری برود و به دخترهايش گفت :
«هر چه دلتان می خواهد بگوييد تا برايتان بيارم.»
اولی گفت «برای من يك پيراهن بيار.»
دومی گفت «برای من جوراب بخر.»
دختر كوچكتر گفت «من گل می خواهم كه بزنم به موی سرم.»
تاجر رفت پی كسب و كارش و وقت برگشتن پيرهن و جوراب خريد,
اما يادش رفت گل بخرد.وقتی برگشت خانه و چشمش افتاد به دختر كوچكش,
يك دفعه يادش آمد گل نخريده و آه كشيد. در اين موقع يكي در زد.
تاجر رفت ديد غريبه ای ايستاده دم در.
تاجر پرسيد «تو كی هستي؟»
غريبه گفت «من آه هستم. برای دختر كوچكترت گل آورده ام كه بزند به موهاش.»
تاجر خوشحال شد. گل را گرفت آورد داد به دخترش. دختر ديد عجب گل قشنگي است
و آن را زد به موهاش.سه روز بعد, باز در زدند. تاجر رفت در را باز كرد؛
ديد دوباره آه آمده دم در.تاجر گفت «اين دفعه چي آورده اي؟»
آه گفت «هيچي. آمده ام صاحب گل را ببرم.»
تاجر رفت تو فكر كه چه كار بكند و چه كار نكند. عاقبت گفت «بيا و از اين كار بگذر.»
آه گفت «ممكن نيست. الا و بلا بايد دختر را ببرم.»
آخر سر تاجر رضايت داد و رفت دختر كوچكترش را آورد سپرد به دست آه.
آه چشم هاي دختر را بست. او را نشاند ترك اسبش و راه افتاد.
وقتي آه چشم دختر را باز كرد, دختر ديد در باغ خيلي بزرگ و زيبايي است
كه از لاي هر گل و هر بوته آوازي به گوش مي رسد.
دختر پرسيد «اينجا كجاست؟» آه جواب داد «اينجا خانه تست.»
چند روز گذشت. دختر به غير از خودش و آه كسي را نديد.
فقط مي خورد و مي خوابيد و در باغ گردش مي كرد.
روزي دلش براي پدر و مادرش تنگ شد و از دلتنگي
آه كشيد.
آه آمد و پرسيد «چرا آه كشيدي؟»
دختر گفت «دلم براي پدر و مادرم تنگ شده.»
آه گفت «فردا مي برمت پيش آن ها.»
روز بعد, آه چشم هاي دختر را بست. او را نشاند ترك اسبش و راه افتاد
به طرف خانه تاجر. دم در گذاشتش زمين. چشم هاش را باز كرد و
گفت «فردا مي آيم دنبالت.»
دختر رفت تو. با همه روبوسي كرد و نشست به صحبت و درد دل كردن.
دختر گفت «تك و تنها توي باغي زندگي مي كنم و يك خدمتكار دارم
كه هر كاري بگويم انجام مي دهد. خورد و خوراك هم فراوان است.»
خاله دختر گفت «دخترم! اين طورها هم كه مي گويي نبايد باشد.
حتماً كاسه اي زير نمي كاسه است. بايد از ته و توي اين كار سر دربياري.
بگو ببينم! شب ها پيش از خواب چه چيزي به تو مي دهد بخوري؟»
دختر گفت «فقط يك استكان چاي.»
خاله اش گفت «يك شب نخور و انگشتت را زخمي كن و روش نمك بريز
كه خوابت نبرد؛ آن وقت ببين چه پيش مي آيد.»
فرداي آن روز آه آمد و باز دختر را برد به همان باغ.
همين كه شب شد و دختر خواست بخوابد, آه براش چاي آورد.
دختر چاي را دزدكي ريخت زير فرش. بعد انگشتش را زخمي كرد و
روش نمك ريخت و خودش را به خواب زد.
نصف شب صداي پا شنيد. زير چشمي نگاه كرد. ديد آه فانوس به دست دارد
مي آيد و براي جواني كه مانند ماه قشنگ است راه را روشن مي كند.
جوان نزديك دختر كه رسيد از آه پرسيد «امروز حال خانم چطور بود؟»
آه جواب داد «خوب بود.»
جوان گفت «چايش را خورد و خوابيد؟»
آه گفت «بله آقا.»
و جوان و دختر را تنها گذاشت و رفت.
جوان لباس هايش را كند و خواست كنار دختر بخوابد كه دختر پا شد نشست
و گفت «تو كي هستي؟»
جوان گفت «من صاحب تو هستم.»
دختر گفت «چرا تا حالا خودت را نشان نمي دادي؟»
جوان گفت «آدمي زاد شير خام خورده, وفا ندارد. فكر مي كردم
من را نبيني بهتر است؛ اما حالا كا رازم فاش شد ديگر پنهان نمي شوم.»
صبح فردا آه آمد جوان را بيدار كرد. جوان گفت «بگو باغ گل سرخ را مرتب كنند,
مي خواهم آنجا صبجانه بخورم.»
آه رفت و كمي بعد جوان و دختر پا شدند و رفتند به باغ گل سرخ.
دختر باغي ديد كه زبان از وصفش عاجز است و فقط دو چشم مي خواست
تماشايش كند. همه جا پر بود از همان گل هايي كه آه برايش آورده بود.
دختر خواست گلي بچيند, اما دستش نرسيد. جوان دست دراز كرد گل را بچيند,
دختر ديد پر كوچكي چسبيده زير بغل جوان و دست برد پر را كند,
كه ناگهان هوا تيره و تار شد و دختر بيهوش افتاد بر زمين.
وقتي چشم باز كرد ديد از آن باغ پر كل و شكوفه خبري نيست و جوان هم مرده است.
دختر آه كشيد. آه آمد. دختر گفت «يك دست لباس سياه برايم بيار.»
آه رفت برايش لباس سياه آورد. دختر سراپا سياه پوشيد.
نشست بالا سر جوان و آن قدر قرآن خواند و اشك ريخت كه خسته شد.
آخر سر وقتي ديد چاره اي ندارد به آه گفت «من را ببر بازار بفروش.»
آه او را برد بازار فروخت. دختر بعد از يكي دو روز پي برد
در خانه صاحبش همه سياه پوشيده اند و هميشه غمگين اند.
علت آن را پرسيد. كنيزي گفت :
«از وقتي پسر جوان و يكي يك دانه خانم خانه گم شده, همه لباس سياه مي پوشيم.»
دختر هميشه به فكر شوهرش بود و آرزو داشت راه نجاتي براي او پيدا كند
و از بس فكرش مشغول بود شب ها خوابش نمي برد.
يك شب ديد دايه پسر گم شده فانوسي برداشت و بي سر و صدا بيرون رفت.
دختر كه خواب به چشمش نمي آمد,
با خود گفت «ببينم اين نصف شبي مي خواهد كجا برود.»
آهسته بلند شد سايه به سايه دايه افتاد به راه.
دايه از چند حياط تو در تو گذشت تا به حوضي رسيد. زيرآب حوض را كشيد.
آب حوض خالي شد و تخته سنگي در كف حوض پيدا شد.
تخته سنگ را زد كنار و از پلكان زير تخته سنگ رفت پايين و به زير زميني رسيد
كه در آن پسر جواني به چهار ميخ كشيده شده بود.
دايه به پسر گفت «فكرت را كردي؟ حرفم را قبول مي كني يا نه؟»
پسر گفت «نه!»
دايه حرفش را دوباره و سه باره تكرار كرد و پسر باز هم قبول نكرد.
عاقبت دايه عصباني شد. با شلاق افتاد به جان پسر و زد
سر و صورت پسر را آش و لاش كرد. بعد بشقاب پلويي را كه با خودش آورده بود
به زور به پسر خوراند و خواست برگردد كه دختر پيش از او راه افتاد.
برگشت خانه و رفت سر جايش دراز كشيد و خود را زد به خواب.
دايه صبح زود پا شد رفت حمام. دختر به يكي از كنيزها گفت :
«ديشب خوابي ديده ام كه مي ترسم اگر خانم آن را بشنود از خوشحالي غش كند
و الا مي رفتم به او مي گفتم.»
حرف دختر دهان به دهان توي خانه گشت تا به گوش خانم خانه رسيد.
خانم خانه دختر را صدا زد و گفت «بيا ببينم ديشب چه خوابي ديده اي
كه مي ترسي آن را براي من تعريف كني.»
دختر گفت «خانم جان! دنبال من بيا تا برايت تعريف كنم.»
و راه افتاد از يك به يك حياط ها گذشت. دختر گفت :
«خانم جان! اين ها عين همان هايي است كه در خواب ديده ام؛ در هم همان در است.
بله! اين هم از حوض! حالا بفرماييد زيراب حوض را بكشيد
تا ببينيم باقيش هم درست در مي آيد يا نه.»
زياد درد سرتان ندهم! رفتند و رفتند تا رسيدند به زير زمين.
پسر داد كشيد «حرام زاده! شب آمدنت بس نيست كه روز هم آمده اي؟»
خانم صداي پسرش را شناخت و تند دويد رفت بغلش كرد. دختر گفت :
«خانم جان! اين همان پسري است كه در خواب ديدم.»
پسر را از زير زمين درآوردند, شستند و حكيم آوردند زخم هاش را مرهم گذاشت.
پسر شرح داد كه چطور دايه او را برده بود در زير زمين به چهار ميخ كشيده بود.
در اين موقع در زدند. خانم خانه گفت «برويد در را باز كنيد. حتم دارم دايه از حمام برگشته.»
كنيزي رفت در را باز كرد. پاي دايه به حياط كه رسيد به همه نوكر و كلفت ها
توپ و تشر زد كه كدام گوري بوديد زود نيامديد در را باز كنيد؟
اما تا پسر را ديد يك دفعه از جوش و جلا افتاد؛ رنگش مثل گچ سفيد شد
و مات و مبهوت ماند. خانم خانه امر كرد دايه را ريز ريز كردند و ريزه هايش را
جلو سگ ها ريختند. بعد به دختر گفت «مي خواهم زن پسر من بشوي.»
دختر گفت «الان نمي توانم شوهر كنم. بايد عده ام سر بيايد.»
دختر كه مي دانست دواي دردش جاي ديگر است آه كشيد. آه آمد.
دختر گفت «من را ببر بالاي سر او.»
آه دختر را برد بالا سر شوهرش. دختر شروع كرد به گريه كردن و
خواندن قرآن و آخر سر به آه گفت «من را ببر بفروش.»
آه او را دوباره برد بازار فروخت. اين بار هم دختر ديد خانه صاحبش ماتم زده است.
پرسيد «اينجا چه خبر است؟»
گفتند «خانم اين خانه سال ها پيش يك بچه اژدها زاييده و آن را انداخته تو زير زمين.
اژدها روز به روز بزرگتر مي شود, اما خانم نه دلش مي آيد او را بكشد
و نه دلش را دارد كه قضيه را بر ملا كند و به همه بگويد كه اژدها زاييده.»
اين گذشت تا يك روزي دختر به خانم خانه گفت «خانم جان! چقدر خوب مي شد
اگر من را مي انداختي جلو اژدها.»
خانم گفت «مگر عقل از سرت پريده؟»
دختر آن قدر اصرار كرد كه زن كلافه شد و آخر سر قبول كرد.
دختر گفت «من را بگذاريد تو كيسه چرمي؛ درش را محكم ببنديد و بندازيد جلو اژدها.»
دختر را همان طور كه خودش گفته بود انداختند جلو اژدها. اژدها به كيسه نگاهي كرد
و گفت «دختر! زود از جلدت بيا بيرون تا بخورمت.»
دختر گفت «چرا تو از جلدت در نيايي و من در بيايم؟»
اژدها گفت «سر به سر من نگذار؛ زود بيا بيرون.»
دختر گفت «تا تو در نيايي من در نمي آيم.»
دختر و اژدها آن قدر بگو مگو كردند كه عاقبت حوصله اژدها سر رفت و
از جلدش آمد بيرون و پسري شد مانند ماه.
دختر هم از كيسه درآمد و با پسر نشست به صحبت كردن.
مدتي كه گذشت خانم خانه به كنيزهايش گفت:
«برويد ببينيد چه بلايي بر سر دختر بيچاره آمده.»
كنيزها رفتند با ترس و لرز از درز در نگاه كردند ديدند اژدها كجا بود!
دختر مثل يك دسته گل نشسته و دارد با پسري مانند ماه صحبت مي كند.
تند برگشتند و آنچه را ديده بودند براي خانم تعريف كردند.
خانم خوشحال شد و گفت دختر و پسر را آوردند پيش او. خدا را شكر كرد
و به آن ها گفت «خوب است شما با هم زن و شوهر بشويد.»
دختر كه مي دانست دواي دردش جاي ديگر است, گفت «صبر كنيد عده ام سر بيايد,
آن وقت با هم عروسي مي كنيم.»
بعد همين كه دور و برش خلوت شد آه كشيد. آه آمد. دختر گفت «از شوهرم چه خبر؟»
آه گفت «همان طور كه ديده بودي خوابيده.»
دختر همراه آه رفت و نشست بالا سر شوهرش. مدتي قرآن خواند و گريه كرد
و آخر سر به آه گفت «من را ببر بفروش.»
آه دختر را برد بازار فروخت.
اين دفعه هم مردي دختر را خريد و برد به خانه. كنيزها به دختر گفتند:
«در اين خانه رسم اين است كه هر كنيز تازه واردي بايد شب اول دم پاي آقا و خانم خانه بخوابد.»
دختر گفت «باشد!»
و وقت خواب كه رسيد رفت دم پاي آقا و خانم خوابيد.
نصفه هاي شب دختر بيدار شد, ديد خانم پا شد رفت شمشيري آورد
سر شوهرش را گوش تا گوش بريد و شمشير را پاك كرد گذاشت رو طاقچه.
بعد هفت قلم آرايش كرد, لباس پوشيد رفت دم در و نشست به ترك سواري
كه منتظرش بود و با هم افتادند به راه.
دختر به دنبالشان راه افتاد و ديد چند كوچه آن طرفتر از اسب پياده شدند
و در خانه اي را زدند و رفتند تو.
دختر رفت از شكاف در نگاه كرد؛ ديد چهل حرامي دور تا دور نشسته اند.
سر دسته حرامي ها از زن پرسيد «چرا دير كردي امشب؟»
زن جواب داد «چه كار كنم خوابش نمي برد.»
بعد تا سحر زدند و رقصيدند و شادي كردند.
دختر پيش از خانم برگشت خانه و رفت سر جايش دراز كشيد و خودش را زد به خواب.
طولي نكشيد كه خانم به خانه رسيد و از توي قوطي كوچكي يك پر و مقداري روغن درآورد.
روغن را با پر به گردن شوهرش ماليد و سرش را چسباند به گردنش.
مرد عطسه كرد و بيدار شد. به زنش گفت «كجا رفته بودي بدنت سرد است.»
زن گفت «تو كه نمي داني من تا صبح از دل درد چه مي كشم و چند مرتبه بايد بروم بيرون.»
فردا شب وقت خواب كه رسيد دختر باز هم دم پاي آقا و خانم خوابيد.
نيمه هاي شب زن مثل شب پيش يواش بلند شد سر شوهرش را بريد گذاشت
كنج طاقچه و از خانه رفت بيرون.
دختر پاشد. قوطي را آورد و با پر و روغن سر مرد را چسباند به بدنش.
مرد عطسه كرد و بيدار شد و از دختر سراغ زنش را گرفت.
دختر گفت «پاشو برويم زنت را نشانت بدهم.»
آن وقت مرد را به جايي برد كه شب پيش زنش به آنجا رفته بود.
مرد ديد چهل حرامي گرد هم نشسته اند و زنش دارد وسط آن ها مي زند و مي رقصد.
خواست برود تو و حسابشان را برسد, اما ديد اين طوري زورش به آن ها نمي رسد.
رفت به اصطبل و اسب ها را باز كرد. اسب ها سر و صدا راه انداختند و شروع كردند
به شيهه كشيدن. مرد برگشت دم در اتاق ايستاد. شمشيرش را كشيد
و سر هر كسي را كه از اتاق آمد بيرون زد.
وقتي همه حرامي ها را كشت, رفت سراغ سر دسته حرامي ها و زنش كه توي اتاق مانده بودند.
آن ها را هم از دم شمشير گذراند و برگشت دست دختر را گرفت و برگشتند خانه.
به خانه كه رسيدند, مرد به دختر گفت «بيا زن من بشو تا تمام مال و ثروتم را به تو بدهم.»
دختر گفت «نه! من دل در دام ديگري دارم. اگر مي خواهي به من خوبي كني
قوطي پر و روغن را به من بده.»
مرد قوطي را به دختر داد.
دختر آه كشيد. آه آمد. دختر گفت «از شوهرم چه خبر؟»
آه گفت «همان طور كه ديده بودي مثل سنگ افتاده و از جايش جم نخورده.»
دختر گفت «من را ببر بالا سرش.»
آه دختر را برد به همان باغي كه شوهرش در آنجا افتاده بود. دختر قوطي را درآورد
و با پر كمي روغن به زير بغل پسر ماليد. پسر عطسه اي كرد؛ پاشد نشست
و دختر را بغل كرد و بوسيد.
درخت ها باز گل كردند و پرنده ها بنا كردند به آواز خواندن
صمد بهرنگی


نگاشته : نیما خسروی

پیوند های موضوع:
دریافت آثار صمد بهرنگی در کتابخانه  نیما
 صمد بهرنگی با ماهی سیاه کوچولویش از آب های ارس تا جاودانگی : این مقاله را اینجا    یا اینجا      یا  اینجا میتوانید ببینید.
دریافت بخشهایی از انیمیشن ساخته شده در اروپا، بر اساس داستان ماهی سیاه کوچولو 3gp
صمد بهرنگی از زبان برادرش اسد
ماهي‌ها مي‌روند در ارس بميرند/67 سال با صمد بهرنگي و جاي خالي‌اش در ادبيات کودکان ايران :ناصر خالديان
--------------------------------------------------------------------------------
بشنوید:
دانلود داستان صوتی 24 ساعت در خواب و بیداری
Download
-------------------------------------------------------------------------

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

دانلودآهنگ ونمآهنگ زلف بر باد با هنر نمایی زهرا امیر ابراهیمی


زلف بر باد مده تا ندهي بر بادم
ناز بنياد مکن تا نکَني بنيادم
مي مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فريادم

زلف را حلقه مکن تا نکُني در بندم
طره را تاب مده تا ندهي بر بادم
يار بيگانه مشو تا نبري از خويشم
غم اغيار مخور تا نکني ناشادم
رخ برافروز که فارغ کني از برگ گُلم
قد برافراز که از سرو کني آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزي ما را
ياد هر قوم مکن تا نروي از يادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شيرين منما تا نکني فرهادم
رحم کن بر من مسکين و به فريادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فريادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روي
من از آن روز که در بند توام آزادم











































محسن نامجو» متولد سال 1355 در تربت جام است. از سال 67 با یادگیری سولفژ و نت خوانی، همچنین آموزش ردیف آوازی نزد «نصرالله ناصح پور» (که از جمله شاگردانش می توان به صدیق تعریف یا هنگامه اخوان اشاره کرد) پی گیری جدی هنر موسیقی را آغاز کرد. نامجو سال 73 وارد دانشکده تئاتر شد و سال بعد هم به دانشگاه هنرهای زیبا پا گذاشت تا موسیقی بخواند. او تاکنون برای حدود 8 نمایش موزیک ساخته که از جمله آن ها می توان «تکیه ملت» (به کارگردانی حسین کیانی) را نام برد که سال گذشته به روی صحنه رفت. همچنین «من باید برم، خیلی دیرم شده» (نوشته محمد چرم شیر و کارگردانی محمد عاقبتی).

نامجو برای چند فیلم هم موزیک متن ساخته؛ از جمله: برای آمدنت دعا می کنم (که نوروز 86 از تلویزیون ایران پخش شد)، حفره، اقوام، کنتراست، در سه ثانیه اتفاق افتاد، مرگ مرگ و... ضمناً «سامان سالور» از فعالیت های نامجو فیلم مستندی ساخته به نام «آرامش با دیازپام ده».
این موزیسین جوان از سال 82 شروع به ضبط آثار خود کرد که حاصل این کار، تهیه حدود 30 تراک در قالب 4 آلبوم منتشر نشده است؛ آلبوم هایی که نام های عجیب و غریبی هم دارند: باد و بودا، جبر جغرافیایی، ترنج و عقاید نوکانتی. تهیه کننده همه این آلبوم ها خود او بوده است. اما مشکل اینجاست که نامجو هنوز موفق نشده کارهای خود را منتشر کند. او مشکلاتی که سر راه انتشار آلبوم هایش وجود دارد را مورد به مورد شرح می دهد: «اول این که کارهای من سبک شناخته شده ای ندارند؛ یا بهتر بگویم: در هیچ سبکی نیستند!»
در اینباره باید گفت به خاطر تلفیقی بودن موزیک نامجو، نه تنها تهیه کنندگان و تولید کنندگان موسیقی، بلکه مسئولان مرکز موسیقی اداره ارشاد هم تمایل چندانی به انتشار آلبوم های نامجو ندارند.
او توضیح می دهد: «چون در کارهایم آواز سنتی با سبک هایی مثل راک و بلوز تلفیق شده و کلیشه های رایج آواز ایرانی را شکسته، مسلماً حساسیت برانگیز است. تا به حال چنین موزیکی نبوده و همه علیه اش جبهه می گیرند.»
نامجو مشکل دیگر را اشعار کارهاش می داند؛ انتخاب های او غالباً توجه برانگیز و البته دردسر ساز از آب در آمدند، چیزی که از قبل هم پیش بینی می شد و رد ترانه های او چندان غیرمنتظره نبود. علاوه بر چند شعر از حافظ و مولوی، بیشتر این ترانه ها از سروده های خود خواننده و آهنگساز هستند. به هرحال محسن نامجو آلبوم «ترنج» اش را به اداره ارشاد ارائه کرد ولی مطابق انتظار، نتوانست مجوز بگیرد. و حالا گرچه این جوان ناامید از انتشار قانونی آثارش، شاهد پخش زیرزمینی CDکارهایش است ولی همچنان بر دنبال کردن سبک خود تاکید دارد و دست از ساختن، خواندن و نواختن بر نداشته است.
مطلب زیر توسط «سندباد نجفی» یکی از دوستداران نامجو نوشته و در وبلاگ او منتشر شده است.
سایت بی بی سی درباره نامجو نوشته است: «بیش از سی سال سن دارد و آموزش موسیقی را در نوجوانی از كلاسهای آواز و نت خوانی شروع كرده؛ دستگاهها و ردیف های موسیقی سنتی ایرانی را ابتدا با استاد شاکری و بعد پیش یکی از بهترین ردیف دان ها، نصرالله خان ناصح پور، یاد گرفته است. بعد از ورودش به دانشکده موسیقی هنرهای زیبا، با دنیای موسیقیایی جدیدی آشنا شد و کم کم موسیقی هایی که می شنید، استادانش شدند؛ و دیگر نه فقط مثل گذشته موسیقی سنتی، بلکه همه نوع سبک موسیقی را گوش می کرد. با این روحیه جدید، ماندن در دانشگاه (که هنوز با موسیقی، متعصبانه برخورد می کند) برایش سخت شد و دانشگاه را ذهناً و عملا ترک کرد. محسن نامجو سبکهای مختلف موسیقی را آنقدر خوب می شناسد که توانسته از آنها در خلق آثاری منحصر به فرد، استفاده کند. در آهنگ های او ریتم ها و سبک های راک، سنتی، جاز، محلی، بلوز، خراباتی و... به گونه ای شنیده می شوند که گویی با نامجو هویتی تازه یافته اند.
از دیگر خصوصیت های موسیقی نامجو، نگاه او به خوانندگی است؛ از حنجره او هر صدایی که از موجودات زنده در می آید را می توان شنید. او در توضیح این نکته می گوید: «حنجره یك ابزار صوتی است كه هر صدایی می توان با آن ایجاد كرد. با چنین نگاهی به حنجره، دیگر مقوله سبك موسیقی بی معنی می شود و رنگ می بازد. یعنی ما دیگر چیزی به عنوان سبك آوازی نخواهیم داشت. من به عنوان یک خواننده، نمی توانم بگویم که خواننده سنتی، پاپ و یا خواننده راک هستم، فقط می توانم بگویم که می خوانم، فقط همین؛ البته اگر بشود اسم این ها را خواندن گذاشت. بهتر است بگویم که من از خودم صدا در می آورم، حالا این صدا شامل همه چیز حتی صدای حیوانات می شود.»
________________________________________
مشخصهٔ آثار نامجو «تلفیق» است: تلفیق سبک‌های مختلف موسیقی ایرانی و خارجی و تلفیق اشعار کلاسیک با شعرهایی که خود می‌سراید. در موسیقی‌های او گوشه‌هایی از سبک‌های راک، سنتی، بلوز، جاز و محلی به گوش می‌رسد. از شعرهای مولوی گرفته تا شاملو و براهنی در آثار او به گوش می‌رسد که گاهی عباراتی کوچه‌بازاری در میان ابیات آنها اضافه شده. او در این باره می‌گوید: «تلفیق از نظر من اپیدمی زمانه است. تلفیق موسیقیایی دو شكل دارد، یکی تلفیق ابزار است، مثلا قرار دادن گیتار در برابر سه تار که چیز جدیدی نیست؛ و دیگری تلفیق گام که تا به حال كمتر در موسیقی ایران به آن پرداخته شده، مثلا کافیست که دو نت از دستگاه شور حذف شود تا به گام بلوز برسیم.»

نامجو در خوانندگی از صداهای نامتعارف نیز استفاده می‌کند. به گفتهٔ خودش این مسأله حاصل این است که به حنجره به عنوان یک ابزار صوتی نگاه می‌کند، و در نتیجه بی آن که در بند سبک‌های خوانندگی باشد، هر صدایی از خود درمی‌آورد. (برگرفته از ویکی پدیا)
مصاحبه همشهری با محسن نامجو
مصاحبه حیات نو با محسن نامجو
مطلب خوابگرد درباره محسن نامجو
مطلب BBC در مورد محسن
همچنین در کتابخانه نیما ببینید: